سال ۹۴ بود که بخاطر مخالفت های خانواده هامون از هم جدا شدیم حق النصاف دوست داشتن که هیچ میمیرد برام....
حدود ۴ ماه از جداییمون گذشته بود منم فراموش کرده بودم تقریبا دراصل هیچ امیدی نداشتم که یه خواستگار برام اومد...موقعیت جالبی نداشت اما اونروزا انگار دیوونه شده بودم با خودم با همه لج کرده بودم پامو کردم تو یه کفش که من اینو میخوام...و با هزار زور خانوادم راضی کردم و نامزد شدیم...بعد نامزدیم تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم یه چشمم اشک بود یه چشمم خون ...انقد نامزدم و خانوادش اذیتم میکردن هردفعه کارم به بیمارستان کشیده میشد در این حد عذاب کشیدم که مریض شدم ۲۰ کیلو تو اون مدت لاغر شده بودم خانوادمم دیدن دارم نابود میشم اجازه طلاقم دادن سال ۹۵ طلاق گرفتیم(3)