چرا بعضیها وقتی جواب سوالی رو نمیدونن الکی کامنت میذارن؟با ذوق میایم اعلاناتو باز میکنیم که یکی پیدا شده جواب سوالمو میدونه بعد میبینیم یه چیز بی ربط گفته!
چرا بعضیها وقتی جواب سوالی رو نمیدونن الکی کامنت میذارن؟با ذوق میایم اعلاناتو باز میکنیم که یکی پیدا شده جواب سوالمو میدونه بعد میبینیم یه چیز بی ربط گفته!
ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکشایشالا که مشکل توهم حل بشه😘
آخرین باری ک رفتم 28 اسفند سال 97 یعنی پارسال بود .دیگه نرفتم...کاش خونش سر کوچم بود کاشش😢😢😢
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!
دوستم حدود ۴۰ دقیقه راهه ولی نمیشه خونه مامانم بمونم چون خواهرم با بچه های اونجا زندگی میکنن
پس اگه بری دور بشی باید قید اونجا موندنو بزنی چون سختت میشه تو بارداری بخوای زود به زود صبح بری شب بیای مگر اینکه ماملنت بیاد پیشت که احتمالا نمیاد
به جای اومدن به تهران یک جایی مابین خونه بگیرین که به هردو جا نزدیک باشه هم خوبه
چرا بعضیها وقتی جواب سوالی رو نمیدونن الکی کامنت میذارن؟با ذوق میایم اعلاناتو باز میکنیم که یکی پیدا شده جواب سوالمو میدونه بعد میبینیم یه چیز بی ربط گفته!
چرا بعضیها وقتی جواب سوالی رو نمیدونن الکی کامنت میذارن؟با ذوق میایم اعلاناتو باز میکنیم که یکی پیدا شده جواب سوالمو میدونه بعد میبینیم یه چیز بی ربط گفته!