یاد مامان بزرگ خودم افتادم اونم وقتی با بابابزرگم ازدواج کرد بابابزرگم یه پسر6ساله داشت و چون مامان بزرگم خودش مادرش فوت شده بود و نامادری داشته خیلی به پسربابابزرگم محبت میکرده که اون بچه کمبودی حس نکنه یا بقیه نگن طفلک زیر دست نامادریه.ولی داییم انقد شیطون بوده خیلی مامان بزرگمو اذیت میکرده
مامان بزرگم میگفت وقتی شوهرش پول میداده که بره واسه بچه ها لباس بگیره اول از همه واسه پسرناتیش لباسای خوب و مرتب میگرفته و این پسرشیطونم میرفته تو کوچه بازی لباسای نو رو پاره و گلی میکرده میومده
البته الان مردبزرگی شده کلی هم پشیمونه از کاراش