از صبح مشغول بچه داری و صبحانه نخوردم عصر مهمونی دعوت بودم ظهر هم تمام کارای خونه و بچه رو انجام دادم و مادرم اینا اومدن دنبالم رفتیم اونجا برای اینکه بچم نیبینه همه غذا میخورن دلش میخوا سوپشو آماده کردم همه داشتن عصرانه کشک بامحون و سالاد ماکارونی میخوردن من به بچه غذا دادم آخر غذا یه مقدار کم رسید بهم دلم خوشه شام بود دیدم شوهرم با بچه خواهرش خونن ازش خواستم ببرتم یه جیگرکی که جوجه کباب داره اما طفره رفت و گفت حوصله ندارم آخر شب ساعت ۱۲و نیم اومده میگه گشنته گفتم نه دیگه حس سیری دارم ولی الکی گفتم که غر نزنه بهم چون قبلشم غر زد حالا که اومدم بخوابم از کانال کولر شدید بوی کباب میاد دلم داره ضعف میره بخدا یه لحضه بغضم گرفتم بچم صورتمو ناز کرد انگار اونم فهمید ناراحت شدم
اوایل دوستیم با شوهرم اصلا نمیزاشت گشنه بمونم اما حالا اصلا مهم نیست فقط غر میزنه گرسنه باشم