سلام خانم ها من چند ساله خواننده خاموش بودم چند بار داستان زندگی دوستان رو خوندم منم خواستم داستان زندگی خودم رو قبل ازدواج بگم شاید بعدها داستان زندگیمو بعد ازدواج هم گفتم چهار سالگیمو یادم میاد وقتی پدر مادرم دعوا می کردنو من بدوبدو دنبال مادر پدریم می رفتم تا بیاد پا در میونی کنه با گریه تا ته کوچه رو می دویدم یه خواهر داشتم که دو سال ازم کوچکتر بود مادرم توی یک خانواده زن سالار هشت نفره دنیا امده بود و بچه چهارم بود مادر بزرگم به شدت پسر پرست بود وقتی مادر منم به دنیا میاد حساب ی حالش گرفته میشه که اینم دختره البته بعد پنجمین دختر سه تا پسر میاره پدر بزرگم خیلی دختری بوده ولی از ترس زنش رو نمی داده خلاصه از چهار سالگیم دعوا یادمه کتک کاری بابام تو نوزده سالگی با مادر هفده سالم ازدواج کرده بود اونا هشت پسر و یه دختر بودن بابام به شر بودن شهرت داشته ولی اینا بدون تحقیق عقد می کنند با این که مامانم ته دلش راضی نبوده وقتی دعوا می کردند مادر پدر مادری خودشونو کنا رمی کشیدند تا دخترشون وبالشون نشه هیشکی من و خواهرم واسش مهم نبود ترس هامون گریه هامون این دعوا ها ادامه داشت دایی های بی غیرت م مامانمو تهدید می کردند اگه دعواهای زندگیتو بیاری مامان بابا چیزیشون بشه مقصر تویی خواهرم یه مقطعی از اضطراب لکنت گرفت ولی هیچ کس به ما پناه ن داد بابام تعصبات خاص داشت حتی یه لاکم نمیذاشت بزنیمیا حرف زدن با پسرا ی فامیل یه ادم مضخرف بی مسئولیت که باعث شدیه سرما خوردگی ساده خواهرم یه بیماری عفونی بشه که چند سال باهاش در گیر بشه ما به سن راهنمایی رسیدم دریغ از یه مسافرت مهمونی مامانم به اعصابش فشار میومد می رفت خونه خواهرش صبح تا شب ما نه شامی نه نهاری میشستیم میپختیم میگفتیم مارو ببر می گفت خودمم اونجا اضافیم بابامم دنبال عیاشی تا دبیرستان که وضع بابام خوب شد گفت بچه می خوام منظورش پسر بود مامانم راضی نمیشد میگفت از این ادم کثیف بچه نمی خوام خلاصه باردار شد منم خجالت می کشیدم افسرده شده بودم تو حاملگی مادرم پی به زن بازی و اعتیاد پدرم برد ولی کاری نمی تونست انجام بده ما اون موقع خبر نداشتیم منم شاگرد اول مدرسه بودم همه فکر می کردن چه زندگی دارم تا برادرم به دنیا اومد هیچی عوض نشد من دوم دبیرستا ن بودم وقتی مامانم اعتیاد و هرزگیشو فهمید کتک کاری شدید تر شد مامانش میگفت جواب نده تا کتک نخوری ولی ما چی من خوشگل بودم درسم خوب بود امید داشم از ازدواج فراری بودم اولین بار که دوم دبیرستان خواستگار اومد دوست داشتم می گفتم می برتم پارک سینما وقتی تو خونه اومدن ترسیدم گغتم مامان تو روخدا بذار درس بخونم می گفت به بابات بگو نذاره کسی بیاد.می کفت اون معتاده تو رو کسی نمیگیره دیوونه میشی ببخشید سرتونو درد اوردم ایشالله شبای دیگه داستان خواستگاریو و زند گیه خودمو میگم فقط بگم تورو فاطمه زهرا مواظب قلب دخترا باشیم نذاریم احساس بی پناهی کنه که هرکس هر جور باهاش رفتار کنه که تبعاتش نسل ها ادامه داره