2777
2789
عنوان

سرگذشت

353 بازدید | 21 پست

سلام خانم ها من چند ساله خواننده خاموش بودم چند بار داستان زندگی دوستان رو خوندم منم خواستم داستان زندگی خودم رو قبل ازدواج بگم شاید بعدها داستان زندگیمو بعد ازدواج هم گفتم چهار سالگیمو یادم میاد وقتی پدر مادرم دعوا می کردنو من بدوبدو دنبال مادر پدریم می رفتم تا بیاد پا در میونی کنه با گریه تا ته کوچه رو می دویدم یه خواهر داشتم که دو سال ازم کوچکتر بود مادرم توی یک خانواده زن سالار هشت نفره دنیا امده بود و بچه چهارم بود مادر بزرگم به شدت پسر پرست بود وقتی مادر منم به دنیا میاد حساب ی حالش گرفته میشه که اینم دختره البته بعد پنجمین دختر سه تا پسر میاره پدر بزرگم خیلی دختری بوده ولی از ترس زنش رو نمی داده خلاصه از چهار سالگیم دعوا یادمه کتک کاری بابام تو نوزده سالگی با مادر هفده سالم ازدواج کرده بود اونا هشت پسر و یه دختر بودن بابام به شر بودن شهرت داشته ولی اینا بدون تحقیق عقد می کنند با این که مامانم ته دلش راضی نبوده وقتی دعوا می کردند مادر پدر مادری خودشونو کنا رمی کشیدند تا دخترشون وبالشون نشه هیشکی من و خواهرم واسش مهم نبود ترس هامون گریه هامون این دعوا ها ادامه داشت دایی های بی غیرت م مامانمو تهدید می کردند اگه دعواهای زندگیتو بیاری مامان بابا چیزیشون بشه مقصر تویی  خواهرم یه مقطعی از اضطراب لکنت گرفت ولی هیچ کس به ما پناه ن داد بابام تعصبات خاص داشت حتی یه لاکم نمیذاشت بزنیمیا حرف زدن با پسرا ی فامیل یه ادم مضخرف بی مسئولیت که باعث شدیه سرما خوردگی ساده خواهرم یه بیماری عفونی بشه که چند سال باهاش در گیر بشه ما به سن راهنمایی رسیدم دریغ از یه مسافرت مهمونی مامانم به اعصابش فشار میومد می رفت خونه خواهرش صبح تا شب ما نه شامی نه نهاری میشستیم میپختیم میگفتیم مارو ببر می گفت خودمم اونجا اضافیم بابامم دنبال عیاشی تا دبیرستان که وضع بابام خوب شد گفت بچه می خوام منظورش پسر بود مامانم راضی نمیشد میگفت از این ادم کثیف بچه نمی خوام خلاصه باردار شد منم خجالت می کشیدم افسرده شده بودم تو حاملگی مادرم  پی به زن بازی و اعتیاد پدرم برد ولی کاری نمی تونست انجام بده ما اون موقع خبر نداشتیم منم شاگرد اول مدرسه بودم همه فکر می کردن چه زندگی دارم تا برادرم به دنیا اومد هیچی عوض نشد من دوم دبیرستا ن بودم وقتی مامانم اعتیاد و هرزگیشو فهمید کتک کاری شدید تر شد مامانش میگفت جواب نده تا کتک نخوری ولی ما چی من خوشگل بودم درسم خوب بود امید داشم از ازدواج فراری بودم اولین بار که دوم دبیرستان خواستگار اومد دوست داشتم می گفتم می برتم پارک سینما وقتی تو خونه اومدن ترسیدم گغتم مامان تو روخدا بذار درس بخونم می گفت به بابات بگو نذاره کسی بیاد.می کفت اون معتاده تو رو کسی نمیگیره دیوونه میشی  ببخشید سرتونو درد اوردم ایشالله شبای دیگه داستان خواستگاریو و زند گیه خودمو میگم   فقط بگم تورو فاطمه زهرا مواظب قلب دخترا باشیم نذاریم احساس بی پناهی کنه که هرکس هر جور باهاش رفتار کنه که تبعاتش نسل ها ادامه داره

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

باشه منتظر میمونیم تا ادامه اش بگی درکت میکنم ک چی کشیدی با این تفاوت ک توخانواده ما مامان و بابام عاشق هم بودن ولی من بچه بودم بابا رحمت خدا رفت ولی جنگ اعصاب چیزای دیگه داشتیم ک هیچ وقت دلم نمیخواد برگردم ب اون دوران ک چقدراز برادرام کتک خوردم

مطمعن هستم لحظه تحویل سال ۱۴۰۰من مادرم وبارها از خدا بخاطر اینکه حس مادرشدن ازم دریغ نکرده شاکرهستم الهی آمین خدایا شکرت من واسه همه منتظرا دعا میکنم شماهم واسه من دعا کنید لطفا تشکر

به حرمت شما بقیشو میگم خلاصه چند تا خواستگار اومد ولی من قبول نمیکردم تا سوم دبیرستان من تو حال و هوای امتحانات نهایی همسایمون اومد منو واسه داداشش خواستگاری کرد من گفتم نمی خوام مامانم اصرار همسایس زشته من رفتم تواتاق  همسایمون با مادر شوهرش باهم زندگی می کردن گفتن دوتایی میایم ولی نا غافل دومادو به زور اورده بودن یادش بخیر من اون سالا عاشق پسر تو سریال وفا بودم فقط خواهرم می دونست شب قبلش خواب دیدم تو یه ساختمون نیمه کاره خوابم دیدم از پایین صدا بیاد دیدم پسر تو سریال وفا با یه دست گل بزرگ اومده خواستگاری چه حال خوشی داشتم اون چند روز

ظهر دیدم زنگو می زنن تو اتاق بودم من تنهای افسرده بدون اعتماد به نفس  مامانم گفت بیا چادر سر کن دومادم هست من گریه میکردم دست خودم نبود چرا تاوان این زندگیو من باید می دادم هرماه یکی میومد ولی ازدواج من هیچ فرقی با ازدواج تحمیلی نداشت من یه دختر سیبیلو با چشای پف کرده رفتم اتاق

امیدوارم شاید فقط این چند لحظه عاشقی رو همه دخترا تجربه کنن رفتم تو دیدم یه پسر سبزه قد بلند جذاب اونجاست من اونجا عاشقش شدم به نظرم غد بود وقتی رفتن گفتم دل نبند اون از تو خوشش نیومده اعتماد به نفسم از دست این خانواده صفر شده بود صداش سلام جذابش تو گوشم بود یه لباس ابی شلوار جینو موهای پر ژل زده

چند روز گذشت من کم کم داشت همه چی از ذهنم پاک می شد تا اونا گفتن میخوایم بیایم خواستگاری باورم نمیشد من عاشق یکی شده باشم اصلا چطور اون از من خوشش اومده بود   بله گفتم ولی ارزوهام تو مجردی موند علی به من اعتماد به نفس داد عروسی خوب گرفت یه ادم شوخ با یه روا ن سالم با یه خانواده خوب ولی قلب من عقده داشت

اون خانوادمو خیلی دوست داشت مادر و خواهرم امید پیدا کرده بودندبعد از چند وقت دیدم عصبانی نمیشه ولی وقتی عصبانی میشه دیوونه میشه چند با دست روم بلند کرد ولی من به کسی نگفتم چون خواهرم تو عقد جدا شد ام اس گرفت نمی خواستم امیدشون ناامید بشه یه دفعه تو عصبانیت چاقوی میوه خوری تو پام کرد بچم توبغلم بود به امام حسین ضجه می زدم ولی من امید اونا بودم باید خودم می سوختم تا اونا بیشتر نسوزن تا این که به برادرش گفتم چند ساله بهتر شده هنوز داداش خواهرمو پسر مادرمه ولی من از همه ی روزای سخت خستم روزای سختی که توگذشته شوهرم نمی  دونست و روزابی سخت که خانوادم نفهمیدن 

هم چنان پدرم یه ادمه گنده مادرم این قدر شکسته شده که همه میگن خواهرم بار دوم ازدواج کرده ولی از زندگیش راضی نیست داداشم شده جا نشین بابام یه ادم بد دهن علاف منم یه ادم افسرده با عقده ها و رازایی که تو دل خودمه مادر بزرگم همچنان دور پسراش میچرخه و نمی دونه با پناه ندادن به دخترش چند نف رو بدبحت کرده

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

اسنپ شاپ

sararajabi21 | 47 ثانیه پیش

سوال خصوصی

h2oسایت | 4 دقیقه پیش
2791
2779
2792