سلام.
شاید خیلی هاتون داستان زندگی منو بدونین.
خانوادم با ازدواجم مخالف بودن و مامانم ماهی یه بار زنگ میزنه هرچی از دهنش در میاد به من میگه و قطع می کنه.
منم از دست حرفاش غصه می خورم و گریه ام میگیره.
دیشب شوهرم زنگ زده به مامان بزرگم که شما با دخترتون حرف بزنین ماهی یه بار زنگ میزنه به زنه من زندگی مارو میریزه بهم.
مامان بزرگم ام به مامانم گفته مامانم ام زنگ زده به شوهرم باهم دعواشون شده...
حالا شوهرم دیشب به من میگه تو دختر همون مادری من از تو بچه نمی خوام ، چون تو میشی لنگه ی مادرت ... من گفتم چه ربطی داره تو مگه دیدی کاری کنم مثل اون.
میگه مامانت که باهام حرف زد فهمیدم که اشتباه بوده وجودت تو زندگی ام ، دیگه ام ازت بچه نمی خوام... گفت اگه مشکلی داری وسایلتو جمع کن ببرمت خونه مامانت اینا بزارمت اونجا ...
بعدم از دیشب باهام قهره.
انقدر گریه کردم چشم داره می ترکه...
هیچکسم ندارم بگم دردم چیه