
همه ما زندگی میکنیم و همه ما زندگی میکنیم
زندگی میکنیم ...
زندگی میکنیم ...
و باز هم زندگی میکنیم ...
بگزار خودم را بگویم سالهاست که زندگی میکنم.
ولی چگونه زندگی میکنم؟
به چه دلیل زندگی میکنم؟
و در پایان کار زندگی را چگونه ادامه خواهم داد؟
زندگی کردن را دوست دارم یا خود خودم را؟ منظورم را فهمیدی حتما.
پس باید زندگی را برای خودم تعریف کنم. همه چیز در ابتدا به تعریف نیاز دارد.
از جملات پر از اصطلاح خوشم نماید. من به زبان خودم زندگی را تعریف میکنم.
زندگی من و هر انسان دیگری این است:
پیوندی بین من و خدا
مانند یک طناب مانند یک نخ
مانند یک نخ حساس
همه ما این اتصال را داریم و این پیوند از ازل در هر انسانی وجود داشته
و حال که زنده ام اختیار زندگی به دست خودم است که این پیوند را قوی تر کنم و عمق بدهم
و یا متاسفانه آن را سست و سست کنم
و یا شاید مثل اکثر مردم با آن بازی کنم
آری بازی ؛ همه ما انسانها اهل بازی هستیم میپرسی چرا ؟
بیشتر فکر میکنم
وقتی کسی جز خدارا اطراف خود نمیبینم به پیوند خود با او ایمان می آورم ولی گاه گاه میشود که دیگر به قول خود عمل نمیکنم از خودم متاسفم
ولی یک چیز را صادقانه به او میگویم
خدایا دوستت دارم.