پارت۱
بذر کینه درون من و بذر عاشقی در امیر بزرگتر می شد.
رابطه تمام شده بود تا اینکه چرخ روزگار دوباره ما رو به هم رسوند.
بالاخره پیداش کردم. امیر تهرانی. شدت شعله ی انتقام درونم بیشتر شد. خودم رو آرام مجد معرفی کردم. یه اسم کوتاه و شیک برای گمراهی. نگاهی به ساعت انداختم. ساعت۳ صبح بود. خوابم می اومد. همین طور به چت ادامه دادیم تا ساعت ۵ صبح شد. دلم کمی براش تنگ شده بود. امیر رو می گم. چه دعواها که در کودکی می کردیم. چرا باید اینطور می شد؟ چرا امیر باید تقاص بده؟
یادم می اومد که مادرم می گفت امیر به عمو رفته. با یادآوری خاطره ها اشک از چشم هایم جاری شد. چند دقیقه بعد از گریه ها چیزی نماند جز دو رد خیسی بر گونه هایم. مامان، دیدم که روز به روز چروک های کنار چشمت بیشتر می شد. می دیدم هر روز یواشکی گریه می کردی که من و دریا و سهیل صدای گریه هات رو نشنویم تا توی این سن ناراحت نشویم. می گفتی دل من و دریا و سهیل کوچک است جای گریه، غصه و ناراحتی نیست. دل ما برای چیز های رنگی و زیباست. هر روز شکستن تو رو می دیدم ولی نفهمیدم. دیدم که عزیز زد تو صورتت و از خونه اش بیرونت کرد. عزیز، چه کلمه ی مزخرفی. اصلا نام عزیز، لایق همچین کسی است؟ قربونت برم مامانی. قربونت برم... . وقتی رفتی تمام عالم روی سر من و دریا خراب شد. وقتی رفتی بابا انقدر غصه خورد که دق کرد. به خاطر اون اتفاق، جون یه جنین توی شکم تو گرفته شد.
**********
بهار: خانوم آقایی اومدند، با شما کار دارند؟
_ کی هستند؟
صدای بهار رو از پشت تلفن شنیدم.
بهار: ببخشید شما؟
مردی که صداش برام آشنا بود گفت: خودشون من رو میشناسند.
بهار: خانوم می گند...
حرف بهار رو قطع کردم و گفتم: بهار جان یه لحظه صبر کن.
کل اتاق رو عطر زدم. میزم رو مرتب کردم و در آخر به خودم رسیدم.
تلفن را برداشتم.
_ بهار جان آقا رو بفرست تو.
درب اتاق باز شد و با دیدن فرد روبه رو خشکم زد.
با صدایی که از ته چاه می اومد، گفتم: امیر؟!
من همین طور تو بهت بودم. امیر در رو بست.
امیر: فکر نمی کردی دوباره همدیگه رو ببینیم؟