سه هفته پیش رفتم خونه مادرم خیر سرم مهمونی، الان از اون روز نتونستم به خودم بیام، سه کیلو وزن کم کردم. داییمو صدا کرده بود که بیاد درباره خونه حرف بزنیم. مادرم به من گفت که منو خواهرم باید سهممونو از خونه بابام، به اسم اون بکنیم تا اون بفروشه و یه خونه دو طبقه بگیره که با پسر و عروسش یکجا باشه. منم گفتم سهممونو نمیدیم اگرم فروختین و یه خونه دیگه گرفتین، سهم ما مثل اینجا باید باشه. اون گفت اگه سهمتونو بخواین، دیگه حق ندارین خونه من بیاین. من البته یک و نیم دو ماه یکبار میرم اونجا خواهرمم سالی سه چهار بار اونم شاید. میگه اگه سهمتونو بگیرین، آبروتونو همه جا میبرم طوری که شوهراتون طلاقتون بدن. اونوقت منم خونه راهتون نمیدم.
محله ما یک رفتگر دارد،صبح که با ماشین از درب خانه خارج می شوم سلامی گرم میکندو من هم از ماشین پیاده می شوم و دستی محترمانه به او می دهم ،حال و احوال را می پرسد و مشغول کارش می شود....همسایهطبقه زیرین ما نیز دکتر جراح است ،گاهی اوقات که درون آسانسور می بینمش سلامی میکنمو او فقط سرش را تکان می دهد و درب آسانسور باز نشده برای بیرون رفتن خیز می کندبه شخصهاگر روزی برای زنده ماندن نیازمند این دکتر شوم ، جارو زدن سنگ قبرم به دست آن رفتگر ، بشدت لذت بخش تر از طبابت آن دکتر برای ادامه حیاتم است.تحصیلات مطلقا هیچ ربطی به شعور افراد ندارد#کتاب چند کلام ساده