قلمت خیلی خیلی عالی بود من هر روز منتظر بقیه نوشته هات بودم کاشکی آخرشو آنقدر خلاصه نمیکردی و زندگیتو با بهزاد مفصل تر مینوشتی ،
تو ماشاالله دختر عاقلی هستی ولی منهم بنوبه خودم نظرمو میگم
اولا که تو چون به مهرداد نرسیدی هنوز دوسش داری و شیفته ش هستی در حالیکه مهرداد اصلا مرد زندگی نبود در واقع تو داری غصه روزهای نوجوانی ت رو میخوری نه غصه مهرداد
و در مورد بهزاد من تصور میکنم از قبل ازدواج با شما با این خانم رابطه داشته و چون خانوادش موافق نبودن نتونسته باهاش ازدواج کنه و مجبور به ازدواج با شما کردنش
سعی کن دوباره دختره پر انرژی سابق بشی و آنقدر بخودت تلقین نکنی که من شکست خوردم و همچون مادربزرگها و .. شدم ، عزیزم در زندگی خیلی سختیهای دیگری بجز خیانت هست ، مرگ فقر بیماری و .. که خدا رو شکر شما هیچکدام را تجربه نکرده اید پس فکر نکن به آخر زندگی رسیده ای واما در مورد زندگی الانت ، عزیزم هیچ عجله ای در بچه دار شدن نکن ، اگر در زندگی با بهزاد ، احساس عشق و علاقه واقعی نداری تو محکوم به زندگی کردن با این شخص نیستی ، مشکلات برای این هستند که ما در زندگی پخته بشیم نه اینکه اشتباهات گذشته را تکرار کنیم ، همانطور که خودت بخوبی اشاره کردی از اواسط رابطه با مهرداد هر دو متوجه تفاوت هایتان شده بودید ولی شهامت کات کردن رابطه را نداشتید ، الان هم فقط به خودت فکر کن ،
بنظر من بدنیا آوردن بچه در خانه ای که ، عشق بین پدر و مادر نیست و احتمال خیانت هم هست ، خیانت به اون بچه محسوب میشه
اگر بهزاد فقط بخاطر عذاب وجدان رفتارهاش یا احساس ترحم و .. داره با شما زندگی میکنه و از لحاظ شخصیتی با هم تفاوت دارید ، در طولانی مدت رابطه خوبی نخواهد بود ..
موفق باشی