امروز جشن دندونی بچه خواهرم بود به عروسمون که عقد گفتم سفرتون به شمال خوش گذشت،، یهو و ب توپ پر کفت نه اصلا،،، برادرت خیلی رفتاراش بده،، خسیسه، وابستس،، اشک منو تو شمال درآورده،،،، دارم فکرامو میکنم ببینم اگه درست نشد با مشاوره جدا بشم،،، میگفت احساساتمو میزارم کنار و با عقلم تصمیم میگیرم،،،، مامانم بچه خواهرمو داد بغلش گفت ایشالا جشن دندونی بچه خودت،، یهو گفت حالا شما اول عروسی بگیرین بعد
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
کمکش کن براش مثل یه خواهر رفتار کن، اگه مقصر داداشته باهاش برخورد کن اگه هم اونه که باهاش صحبت کن بگ ...
متاسفانه فکر کنم فکراشو کرده برادرم جیگرشو خورده، یه اخلاقای خاصی داره،،، بنده خدا کم آورده، میگفت اگه دوباره برادرت اشتباه کنه دیگه کلا به پدرم همه چیو میگم اون موقع کل حرمتا شکسته میشه و تمام
گفتم به بابام الان باهاش صحبت کرد گفت زنت مثل یه گل میمونه،، چرا با محبتت رفتار نمیکنی،،، ولی خیلی مغرور داد و بیداد کرد و آخرشم گفت اون چیزی که منننننننننن میگم میگه نه،، سر هر موضوعی،،،،، احمق حتی سر آرایشگاه عروسی هم باهاش دعوا کرده