فهمیدم هیچکی نمیتونه کمکم باشه...وقتی موقع نیاز نیستن
خسته ام
حوصله هیچکیو ندارم
شوهرمم منو مقصر سقط میدونه
وقتی تنهایی کارای خونه رو میکردم
حتی وقتی تنهایی مبلا رو جا به جا میکردم ی خم ب ابرو نیاورد بگه نکن
هوسم بود ی بار بگه کار سنگین نکن
ی بار بگه مواظب باش
نمیگم کمکم نبوده بوده ولی وقتی نیاز داشتم نه
اون لحظه ها نبود
اصلا واسش مهم نبود
شاید معتقد بود (البته درست و غلطشو هنوز نمیدونم)کار کردن تو حاملگی باعث سقط نمیشه
الان من موندم و فکر و خیالایی ک نمیتونم بگم
ی بغض ی عصبانیت ی حس بد باهامه...نمیدونم چ جوری باهاش کنار میام
وقتی داشتم تو ذهنم نقشه میکشدم سر جنسیتش از شوهرم کادو بگیرم
ولی همون روز همه چیز یهو تموم شد