بچه ها خیلی دپرسم داغونم حس بدی دارم
از همه مردا فراری و بیزارم حس میکنم میون ی مشت گرگ گیر افتادم راستش من از مردا خیلی میترسم حالا دلیلش چیه
ی بار داشتم از پل هوایی رد میشدم ساعت یک ظهر تابستون ، خلوت هیچکس نبود من داشتم از پل هوایی رد میشدم ک ی مردم داشت از رو به رو میومد ی لحظه ترسیدم از کنارش ک داشتم رد میشدم یهو بغلم کرد گرفتم ، داشتم از ترس سکته میکردم با کیفم زدمش و فرار کردم حتی میترسسدم برگردم پشتم و نگاه کنم از ترس این ک داره دنبالم میکنه پاهام سست شده بود نمیتونسم بدوم ولی تمام توانمو گذاشتم و دویدم ی لحظه برگشتم پشت سرمو دیدم ، دیدم اونجاشو دراورده همونجا وایساده باورتون نمیشه ولی تا چند ساعت لکنت زبون گرفتم و تا چند هفته خواب میدیم یکی داره میدزدتم
بعد از دو سه سال ک از اون ماجرا میگذره هنوزم از مردا وحشت دارم
وقتی ی مرد پشت سرم راه میره میترسم هول میشم نمیدونم باید چیکار کنم
ماجرای امشب دیگه همه چیو بدتر کرد احساس میکنم دیگه نمیتونم ب هیچ کس اعتماد کنم😢