خلاصه
فردا صبح پنج شنبه پاشدم برم محضری خودمو از ارث محروم کنم و همه چیو به بابام بگم.
نمیذاشت برم میگفت همه چیو خراب میکنی نقشهامو بهم میریزی حق نداری بری .........باکلی بدبختی تونستم برم.
ولی پنج شنبها خونه بابام خیلی شلوغ بود مهمون بود هیچی نگفتم برگشتم .شب اومد من رو مبل دراز کشیده بودم با مشت زد به سرم چی شد بابات چیکار میخواد بکنه.منم گفتم رفتم محضری کردم هیچ ارثی ندارم.که شروع کرد به زدن .پرت کردمنوروزمین از پشت نشست روکمرم تا جایی که تونست مشت زد به سروگردنو پشتم.........