یاد یه داستانی افتادم خدابیامرز مادربزرگم تعریف میکرد.
میگفت یه زنی توی روستا همیشه از رعد و برق وحشت داشت تا هوا ابری میشد میدوید میرفت تو خونه میشست زیر کرسی و تکون نمیخورد.
تا اینکه یه روز میره تو اجاق هیزم بذاره رعد و برق میاد و از دودکش اجاق میزنه به دستش و میمیره
تهش هم میگفت دخترجان فکر و خیال هیچی رو نکن، اون اتفاقی که باید بیفته میفته.