عزیزم حرفات درسته اما چه فایده خودتو داغون کنی
همش تلاش کنی برا اون ؟؟یه بارم تلاش کن برا خودت
تا بخودت بها ندی و هی بخای رو اون و خونوادش زوم بشی بدتر از بدتره
منم مثه تو بودم دیدم خونوادش خیلی میخاد نه من اسم از مادرش میاوردم نه اون از خونواده من
سر یه مشکلی بخاطر مامانش منو خیلی اذیت کرد
هیچی بهش نگفتم عصرش رفتم بیرون نشستم رو صندلی تو یه پارک با خودم فکر کردم ... خدایا چرا منکه اینقدر دوسشون دارم باید اینطوری بشه ... اینقدر تو فکر بودم نفهمیده بودم چطوری ساعت شده بود ۱۱ شب من از ۴ عصر زده بودم بیرون ... اومدم خونه هیچی هم نگفتم شوهرمم پشیمون بود نگاهش کردم نق زد کجا بودی این موقع سلامش کردم گفتم هیچ جا عزیزم پاساژ بودم برا خودم
رفتم خوابیدم ... صبحش پاشدم سلام و صبح بخیر به شوهرم انگار هیچی نشده صبحونش دادم رفتم دانشگاه ... اونم مونده بود چرا من هیچ حرفی نمیزنم اصلا
چون خیلی پر حرفم توخونه کلا همین مدلی چند روز کذشت همش میگفتم این اتفاق افتاد اما نباید بذارم بار دوم بشه نباید بذارم سرد شم ازش یا از خونوادش
تهش فهمیذم من باید بخودم ارزش بدم همشم لازم نیست من نگران باشم لازم نیست من رسیدگی آنچنانی کنم
من باید عادی باشم مثل خودش لازم نیست بیش از حد محبت کنم محبت خوبه خیلی معجزه میکنه اما زیادیش خرابت میکنه ... بجای محبت به دیگران و توقع ازشون به خودمون محبت کنیم از خودمون توقع کنیم عزیزم