سلام من يك سالونيم پيش شوهرم روازدست دادم دوتاپسركوچيك دارم يكيش سه سالونيمه يكى هم دوماه ديگه ميشه دوسالش خيلى بى حالوحوصله ام اصلاحوصله ندارم بابچه هام بازى كنم همش سرشون دادميزنم دلم ميخوادهمش بخوابن سروصدانباشه احساس ميكنم خيلى خسته ام صبح كه ميشه وقتى بايدازجام پاشم حتى اگه خوابمم نياداينقدرناراحت ميشم كه صبح شده اصلاحسوحال ندارم دلم ميخواست هنوزشب بودمجبوربه هيچ كارى نبودم اصلاحال ندارم ازخونه برم بيرون خيلى خيلى كسلم يعنى به زووووربه خاطربچه هاميرم بيرون دلم ميخوادسريع برگردم خونه جورى بى حوصله ام كه انگارازخودمم خسته ام دلم ميخوادهمش توحال خودم باشم انگارازهمه ى آدمابدم مياددلم هيچى نميخواديه وقتايى يهوعصبى ميشم سره بچه هادادميزنم بدون اينكه متوجه باشم بعدباهاشون يهومهربون ميشم ميگم ميخندم بازوسط مهربونيم يهوقاط ميزنم عين اين ديوونه هابه خدادلم ميخوادازاين حال خلاص شم راحت شم خيلى دارم ازدست اين بى حوصلگيم عذاب ميكشم اصلاديگه انگيزه اى ندارم زندگى كنم