خونه بابام همه چیز داشتم ولی هیچوقت محبت نبود .همیشه دعوا بود .خیلی زود ازدواج کردم تا دیدم کسی بهم محبت میکنه خوشحال شدم چون همسرم عاشقم بود ولی سالها بعد که ادم پولداری شد دیگه دوستم نداشت.دیگه هیچ حرف عاشقانه ای نزد خیلی تلاش کردم اما منو دیگه انگار نمیخواد. برام پیام میفرسته اگر من بفرستم .بیرون میریم .اما شبا خودشو میپیچه لای پتو بهش دست نزنم یا تا من نرم جلو اون نمیاد سمتم .امشب دلم خیلی شکسته بهش گفتم لااقل بذار موقع خواب دستتو بگیرم گفت برو گمشو بذار بخوابم همینجوریم خوابم نمیبره .حالا تو اتاق تو تاریکی نشستم نمیدونم این مرد چشه .
خونه بابامم نمیتونم برم چون اونجا واسم جهنمه از بس سرکوفت میشنوم .دلم خیلی گرفته هیچکس از زندگیم خبر نداره .فقط اینجا رو دارم .