#سهاقسمت اولدی ماه ۹۵بعد از کلاسم قرار بود سینا بیاد دنبالم تا بریم خرید،چون برادرش قرار بود بعد از چند سال برگرده ایران .. چند هفته ای میشد که نامزد کرده بودیم ، البته به خواست بزرگترامون ..منو سینا دختر خاله پسر خاله بودیم و خالم از بچهگی بهم میگفت عروسم و همین حرفش باعش شد از همون موقع من به یه چشم دیگه به سینا نگاه کنم و سینا شد تنها مرد زندگی من بعد از بابامو داداشم اسم من سُهاست ، ۲۳ ساله با مدرک کاردانی کامپیوتردسو دوست نداشتمو ادامه ندادم و رفتم سراغ کاری که دوست داشتم ،یعنی نقاشی سهیل برادرم ۲۹ ساله و مجرد بود و سارا خواهرم ۲۷ ساله و یک سال بود که عروسی کرده بود ،سارا و محمد همکلاسی بودن و تو دانشگاه عاشق هم شدن اما من هیچوقت همچین چیزی رو تو دانشگاه تجربه نکردماون موقع ها وقتی همه دختر پسرای کلاسمون تو فکر هم بودن ،تنها چیزی که تو ذهنم پر رنگ بود ، سینا بود با اینکه هیچ احساسی ازش ندیده بودم اما از بچهگی یه جورایی خودمو متعهد میدونستم سینا ۲۶ سالش بود و فقط یه برادر داشت ، سیاوش از اول دبیرستان رفت المان پیش عموش برای ادامه تحصیل ولی سینا نخواست و نرفتچیز زیادی از سیاوش یادم نبود فقط اینکه همیشه میخندید و مسخره بازی در میاورد اون شب خاله برای اومدن سیاوش مهمونی گرفته بود و من سینا میخواستیم برای سیاوش یه هدیه بخریم سوار ماشینش شدم ،طبق معمول صورتش سرد و بی حس بود ،گفت کجا برم ؟ همین..انگار راننده اژانسم بود ...ادرس دادم و دیگه یه کلمه هم حرف نزدم بعد از اینکه من یه ادکلن خوب براش خریدم و سینا هم یه ساعت، منو رسوند خونه و رفت سهیل تو اتاقش داشت بلند بلند میخوند و مامان داشت لباسارو اتو میکرد...سلام کردم و رفتم تو اتاقم ،اتاقی تا دو سال پیش با سارا مشترک بود سر سفره ناهار تو فکرای خودم بودم که سهیل گفت چی شده باز ؟ نگاش کردم ، برای همه ادمای بیرون خونمون مغرور و غد بود اما تو خونه یه برادر فوق العاده بود ، کل کل میکردیم اما ،همیشه مطمئن بودم پشتمه و هوامو داره سهیل هر شب دو ساعت میرفت باشگاه و خیلی هیکلی بود و برعکس من به قول مامان شبیه یه چوب خشک بودم صداش منو از فکرای قاطی پاتیم اورد بیرون ،گفت سها چته؟گفتم ببخشید تو فکر شبم که چی بپوشم مامان گفت خالت گفت دوستای سیاوش میان ، پر پسر جوونه ،یه لباس پوشیده و سنگین تنت کنسهیل چیزی نگفت ،دوست داشتم اخلاقش رو ،غیرت الکی نداشت و تو چیزی که بهش مربوط نبود دخالت نمیکرد ، گفتم چشم، برام اصلا فرقی نمیکرد چی بپوشم ،سینا که نمیدید منوساعت ۸ بود که بابا اومد ،#سحر_رستگاری@man_yek_zanam