2733
2734
عنوان

داستان زندگی سرگذشت واقعی

| مشاهده متن کامل بحث + 43758 بازدید | 136 پست

#قسمت_پنجمیکم که گذشت چشمام به تاریکی عادت کرد، بی‌بی بود که کنار صندوق لباسا نشسته بود، آروم صداش کردم و بعدم بلند شدمو رفتم کنارش،داشت لباسارو جمع می‌کرد، گفتم بی‌بی چیکار میکنینگام نکرد،گفت میبینی که دارم وسیله هامونو جمع میکنم، گفتم چرا؟ یه نفس عمیق کشید و برگشت و تو صورتم نگاه کرد و گفت باید از اینجا بریم ستاره،دیگه نمیتونم اینجا نفس بکشم ،بریم یه جایی که کسی نشناسه مارو. گفتم بی‌بی صفر چی میشه، برگرده ببینه ما نیستیم... حرفمو قطع کرد و گفت به منیر سپردم، پاشو مادر پاشو جمع و جور کن آفتاب نزده باید بریم از دلشوره حالم داشت بهم می‌خورد، از عاقبت کارمون می‌ترسیدم. رخت خوابارو جمع کردم و اتاقو مرتب کردم، بی‌بی بلند شد و یه بقچه داد دسته منو یکی هم دست خودش بود، آروم گفت بریم، صداش گرفته بود، میدونستم سخته براش دل کندن از جایی که توش به دنیا اومده و بزرگ شده. به کوچه رسیدیم، برگشت طرف خونمون، اشکش ریخت رو صورتش،اون اروم بود ولی من زار میزدم. ا‌شکشو پاک کرد و برگشت طرف من، بغلم کرد و گفت غصه نخور مادر، مگه من مردم که گریه میکنی. گفتم خدا نکنه بی‌بی من جز شما کی رو دارم، از تو بغلش اومدم بیرون و گفتم بی‌بی کجا میخوایم بریم،ماکه کسی رو نداریم، گفت از منیر پرسیدم، یه روستا هست نزدیک شهر گلبهار،می‌گفت خیلی سر سبزه و آدماش خوبن،عمه ش اونجاست، میریم اونجا که نزدیک گلبهار هم باشیم افتاب زده بود که رسیدیم شهر، همونجا سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم. حدود سه چهار ساعت بعد رسیدیم، تموم راه بی‌بی یه کلمه هم حرف نزد، سرمو تکیه دادم به شیشه و نگاه به تابلو رو به روم بود که روش یه چیزایی نوشته بود حیف بلد نبودم بخونماتوبوس نگه داشت و همه پیاده شدیم، منو بی‌بی بقچه به دست، دوروبرمونو نگاه میکردیم، احساس غربت میکردم، بی‌بی از یه آقایی که اونجا وایستاده بود آدرس روستا رو پرسید و  اونم کامل توضیح داددلم خیلی شور میزد، مردم روستا حتما کم کم می‌فهمیدن ما نیستیم و کلی حرف پشتمون میزدم، نمیدونستم آقام وقتی می‌فهمید چیکار می‌کرد، هرچند اون خیلی وقت بود فراموش کرده بود مارو.بعد ازظهر بود که رسیدیم روستا، خیلی روستایِ قشنگی بود، شبیه نقاشی، تا چشم کار می‌کرد درخت بود. زبون مردم اون روستا ترکی بود و ماهم بلد نبودیم و باید فارسی حرف میزدیم  بی‌بی از چندتا خانم سراغ عمهِ منیر خانم و گرفت و اوناهم آدرسش رو دادن.خیلی زود رسیدیم دم خونه ای که آدرسش رو داده بودن ،بی‌بی کلون در رو زد و یکم بعد صدای یه زن اومد که می‌پرسید کیه، بی‌بی گفت ما از طرف منیر خانم اومدیم#سحر_رستگاری@man_yek_zanam

#قسمت_ششمدر که باز شد، یه زن با پوستِ چروک و مهتابی و موهای جوگندمی با یه لبخند مهربون اومد بیرونبی‌بی گفت از طرف منیر خانم اومدیم، دنبال خونه میگردیم، اون خانم که اسمش نساء خاتون بود با همون لبخند قشنگ گفت سلام دخترم، خوش اومدین بفرماید بریم تو یه چای بخورین خستگیتون دربیاد، بی‌بی گفت دستتون درد نکنه زحمت نمیدیم، نساء خاتون گفت کار خدا رو ببین، اتفاقا منم داشتم دنبال یکی میگشتم، چون یه اتاق خالی دارم، میتونید بیاید همینجا که هم مشکل شما حل بشه هم یکم پول دست منو بگیرهدوتامون با ذوق به هم نگا کردیم، خوشحال بودیم از اینکه دیگه لازم نیست دنبال خونه بگردیم، بی‌بی از نساء خاتون تشکر کرد و سه تایی رفتیم تو حیاط خونه ش، یه طرف حیاط یه خونه بزرگ بود که تو ایوونش پر از گل بود و روبه روش اون طرف حیاط یه اتاق کوچیک بود، کنار در هم یه طویله بزرگ بود ولی ازش صدای گاو و گوسفند نمی‌اومد نساء خاتون رفت طرف همون اتاق کوچیک، جلوش یه ایوون نقلی داشت، درش رو باز کرد،ماهم پشت سرش رفتیم، من از زیر دست بی‌بی سرک میکشیدم. میخواستم زودتر ببینم توی اتاق چه جوریه.. نساء خاتون رفت کنار و منو بی‌بی رفتیم تو، خیلی کوچیک بود ولی خیلی دلباز بود، چون یه پنجره بزرگ رو به حیاط داشت کف اتاق یه زیلو پهن بود و دوتا پشتی و لحاف و تشک هم داشت. همین وسیله های کم هم دلمون رو قرص کرده بود نساء خاتون رفت و منو بی‌بی همونجا نشستیم، خیلی خسته بودیم از صبح زود تو راه بودیم و الان نزدیک غروب بود اون شب نساء خاتون برامون شام آورد و بی‌بی هم بهش گفت کارای خیاطی انجام میده و قرار شد نساءخاتون به اهالی روستا بگه. یکی دو ماه گذشت و شرایط مون بهتر شد، بی‌بی مدام کار می‌کرد که بتونه هم اجاره خونه رو بده و هم شکممون رو سیر کنه، منم کنارش کمکمش میکردم، تو این مدت یه بار رفتیم دیدن گلبهار اما خونه نبود، هوا خیلی سرد و بود و رفت آمد خیلی سخت. اوایل زمستون بود، کنار چراغ نفتی که نساءخاتون بهمون داده بود نشسته بودیم مشغول دوخت و دوز... صدای در اومد و بعدش نساءخاتون بود که بی‌بی رو صدا می‌کرد، بی‌بی بلند و شد و منم پشت سرش رفتم، نساء خاتون تو حیاط وایستاده بود، گفت بی‌بی یه جوونی اومده پیِ تو، بیا برو ببین میشناسیش بی‌بی چشماش چلچراغ شد،ما جز صفر کسی رو نداشتم،از ذوقش بدون چادر رفت طرف در،چند ثانیه بعدم با عزیز دردونه ش اومدن تو. بی‌بی انگار 10 سال جوون تر شده بود، منم خنده از رو لبام جمع نمیشد، تنهایی تو این چند وقت خیلی اذیتمون کرده بود...#سحر_رستگاری@man_yek_zanam

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



#قسمت_هفتمصفر اومده بود که پیشمون بمونه، می‌گفت همونجا دنبال کار میگرده.چقدر بی‌بی ذوق داشت، نشسته بود بین منو صفر، یه نگاه به من می‌کرد و یه نگاه به صفر میگفت دیگه هیچ غصه ای ندارم، همین که شما کنارمین بسه برام صفر دو سه روز بعد بالاخره کار پیدا کرد و نگهبان روزانه باغِ خان شد. حقوقش خوب بود و دیگه نیازی نبود بی‌بی کار کنه، اما بی‌بی حرف گوش نمی‌کرد، می‌گفت اگه کار نکنم دق میکنم. چندماه گذشت، کم کم صفر با پسر خان صمیمی شد، طوری که هرجا میرفتن باهم بودن، گاهی تا دم درمون میومدن اما هیچوقت داخل نیومده بود، صفر خیلی ازش تعریف می‌کرد، از اخلاقش،از اینکه کل روستا و روستاهای اطراف رو حرفش حرف نمیزدن، خیلی کنجکاو بودم ببینمش.اوایل اردیبهشت بود،کسی خونه نبود و انقدر هوا خوب بود که دلم خواست برم تو ایوون بشینمو گلدوزی کنم، چادر گلدارمو پوشیدمو رفتم تو ایوون و یه گوشه نشستم.سرم گرم کارم بود که حس کردم یه نگاه روم سنگینی میکنهسرمو آوردم بالا، چشمم افتاد به یه پسری که وسط حیاط وایستاده بود و خیره بود بهم. قدش بلند بود و شونه هاش پهن، چشم و ابروی مشکیش آدمو مجبور می‌کرد که نگاهش کنی ،انقدر غرق قیافه‌ش بودم که حواسم نبود سرش رو انداخته پایین، یهو به خودم اومدمو دیدم داره زمینو نگاه میکنه و لبش از خنده کج شده.. اخمام رفت تو هم، این کی بود که وسط حیاط خونه ما وایستاده بود و به من می‌خندید.بلند شدم و گفتم، اینجا چیکار داری، اصلا کی هستی، کسی بهت یاد نداده بدون اجازه وارد خونه کسی نشی سرش رو آورد بالا، قیافه‌ش جدی شده بود.صداش رو صاف کرد و گفت من در زدم اما کسی جواب نداد، با صفر کار دارم ،خونه ست؟ با حرص گفتم نخیر نیست.همچنان وایستاده بود و نگام می‌کرد، دلم میخواست یکی از گلدون هارو پرت کنم طرفش، بلند گفتم به سلامتبازم گوشه لبش کش اومد، احتمالا دیوونه بود.سرش رو انداخت پایین و همونجوری که میرفت طرف در، خداحافظی کرد.تا شب که بی‌بی و صفر بیان، همه فکرم پیش اون غریبه بود. آخر شب نشستم کنار صفر، بی‌بی خسته بود و زود خوابش برده بود، نمیدونستم چه جوری شروع کنم که شک نکنه،اروم گفتم راستی داداش امروز دوستت اومد دم خونه، سرشو تکیه داده بود به پشتی و چشماش بسته بود، آروم گفت میدونم گفته بهم. گیر کرده بودم، نمیدونستم چی بگم، یکم مِن مِن کردم و بیخیال گفتم، کی بود حالا؟ یهو چشماش باز شد و بند دل من پاره شد، برگشت طرف منو با چشمای ریز شده ش نگام کرد، چرا میپرسی؟! دست و پامو گم کرده بودم، تند تند آب دهنمو قورت میدادم، میدونستم قیافه م داد میزنه که ترسیدم... #سحر_رستگاری@man_yek_zanam

#قسمت_هشتمسعی کردم دست پیش رو بگیرم، گفتم هرکسی رو راه میدی تو این خونه، حق ندارم بدونم کی میاد و کی میره؟ دوباره سرش رو تکیه داد و گفت خیالت راحت من ناکَس تو این خونه راه نمیدم و دوباره چشماشو بستبادم خوابید، آخرشم نگفت که کی بود. فردای اون روز، نزدیک ظهر بود که از حیاط صدای شیهه اسب اومد، از گوشه پنجره بیرونو نگاه کردم، همون پسر بی ادب دیروز بود که کنار یه اسب وایستاده بود و داشت با صفر حرف می‌زد، داشتم نگاهشون میکردم که دیدم اونم داره منو نگاه میکنه، فوری پرده رو انداختم و اومدم عقب، قلبم تند تند میزد، عجب غلطی کرده بودم، اگه به صفر میگفت، تیکه بزرگم گوشم بود. صدای بی‌بی که می‌پرسید چی شده، تازه یادم آورد که بی‌بی تو اتاقه، برگشتم طرفش و گفتم هیچی بی‌بی، تو حیاط اسب بود ترسیدم چیزی نگفت، ولی معلوم بود باور نکرده. صفر اومد تو و بی‌بی پرسید، مادر کی تو حیاط بود؟صفر گفت پسر خان بود بی‌بی، گفت تو طویله جا ندارن، از این به بعد اسبشو میاره اینجا. بی‌بی همینجوری که داشت سوزن میزد به لحاف گفت، عجب،چه خانیه که طویله ش جا ندارهصفر چیزی نگفت و منم ذوق زده از کشف جدید رفتم و یه گوشه نشستم، پس پسر خان بود، معلوم بود از لباساش که آدم حسابیه،ولی فکرش رو هم نمیکردم پسر خانی که همه ازش حساب میبردن خندیدن هم بلد باشه. هر روز دم غروب که می‌شد صدای اسبش میومد و بعد صدای خودش که آروم با اسبش حرف می‌زد، گاهی از گوشه پنجره نگاهش میکردم و تا برمی‌گشت طرفم پرده رو مینداختم. تو این مدت کم کم با یه دختر تو روستا دوست شدم، اسمش طلعت بود و یک سال از من بزرگ تر بود،از تنهایی دراومده بودم، همه حرفامو بهش میزدم و اونم خوب گوش می‌کرد، راجع به پسر خان که تازه فهمیده بودم اسمش رجبِ هم باهاش حرف میزدم. اما اون همیشه بعد کلی حرفای قشنگ و رویاهای دخترونم میگفت بیخودی خیالبافی نکن، پسر خان با خان زاده ها عروسی میکنهحرفاش درست بود، اما دوست نداشتم باور کنم، دلم میخواست تو همون رویاهای رنگیم زندگی کنم اخرای خرداد بود، صفر رفته بود بیرون و من سرم رو گذاشته بودم رو پای بی‌بی و اون موهامو ناز می‌کرد، یه دفعه صدای فاطمه خانم، یکی از دوستای بی‌بی اومد که بی‌بی رو صدا می‌کرد سرم رو از رو پای بی‌بی برداشتمو بی‌بی چادر به سر رفت تو حیاط ، حرفاشون خیلی طول کشید و تعجب کردم چرا نمیان تو خونه. وقتی بی‌بی اومد صورتش معمولی بود، نتونستم بفهمم جریان چیه. شب بعد از اینکه صفر اومد، بی‌بی کنارش نشست و آروم باهم پچ پچ می‌کردن..#سحر_رستگاری@man_yek_zanam

2742

#قسمت_نهمخیلی دلم میخواست بدونم چی شده اما می‌ترسیدم بپرسمو بی‌بی عصبانی بشه از فضولیمحرفاشون که تموم شد صفر سرشو آورد بالا و یه جوری نگام کرد، انگار واسه اولین بار بود منو میدید، بعدم زد زیر خنده و به بی‌بی گفت آخه این یه وجبی رو چه به این چیزا، داشتم از فضولی میمردم،بی‌بی زد تو بازوشو گفت خوبه آدم با تو بره دزدی، آبرو براش نمیذاریاون شب هیچی از حرفاشون نفهمیدم و با کلی سوال تو سرم خوابیدم. صبح که بیدارم شدم دیدم بی‌بی بالا سرم نشسته و نگام میکنه، سلام کردم و گفتم چی شده بی‌بی؟ از جاش بلند شد و گفت سلام مادر، پاشو دست و روتو بشور بیا سر سفره کارت دارم. پریدم تو حیاط و از تو دبه یکم آب برداشتمو صورتمو گربه شور کردم. انقدر فضول بودم که نمیتونستم صبر کنم. نشستم سر سفره رو به روی بی‌بی. بی‌بی گفت ستاره تو دیگه بزرگ شدی مادر، من همسن تو بودم حامله بودم، اما حالا خدا نخواست و بچم نموند حرفش جداست. سرمو انداخته بودم پایین و سرخ شده بودم، آخه بی‌بی تا حالا از این حرفا بهم نزده بود. بی‌بی گفت،دیروز فاطمه خانم اومد اینجا، میخوان واسه پسرشون طاهر پا پیش بذارن، من که راضی ام خانواده خوبی‌اَن مادر، فامیل خان هم هستن و قابل اعتمادن،دیشب با صفر حرف زدم اونم حرفی نداشت.سرم پایین بود، چشمام پر اشک بود ولی هرجوری بود خودمو جمع و جور کردم، با صدای لرزون گفتم هرچی شما بگی بی‌بی، صورت رجب جلوی چشمام بود، دلم داد میزد بگو یکی رو دوست داری، اما عقلم میگفت دهنتو ببند، بی‌بی صلاحتو میخواد بی‌بی براشون خبر فرستاد و قرار شد آخر هفته بیان، من طاهر رو ندیده بودم فقط میدونستم پسر عموی رجبِ و حتما اونم تا الان خبر دار شده بود از همون روز دیگه رجب نیومد خونمون، نگرانش بودم ولی به کی میگفتم، صفر هم چیزی نمی‌گفت. طلعت وقتی فهمید ماجرای خواستگاری رو خیلی خوشحال شد، گفتم تو که گفتی با خان جماعت نباید وصلت کرد، حالا چی شد، اینم پسر عموی همونه که، گفت رجب به تو نمیومد ، بچسب همینو، میدونی نصف زمینای این اطراف مال ایناست، دیوونه میری تو خونشون فقط خانمی میکنی،ستاره خل بازی در نیاریااشکام بند نمیومد، انگار یکی قلبمو تو دستش گرفته بود و فشارش میداد... یه نفر تو سرم بلند داد میزد طلعت یه چیزیش هست، چرا انقدر رو رجب حساسهشب خواستگاری رسید، چون خونه‌مون خیلی کوچیک بود، نساء خاتون گفت مهمونا رو ببریم خونه اون.من تو اتاق نشسته بودم و گوشه چادرمو تو دستام فشار میدادم، این چند روز همه چی رو ریخته بودم تو خودمو احساس می کردم هر لحظه منفجر میشم، خیلی از اومدنشون نگذشته بود که... #سحر_رستگاری@man_yek_zanam

#قسمت_دهمصدای داد از حیاط اومد، یه مرد داشت طاهر رو صدا می‌کرد. همه رفتن تو حیاط و منم پشت سرشون رفتم.یه مرد جوون بود که خیلی ترسیده بود، طاهر رفت جلو و گفت چی شده، اون مرد با گریه گفت آقا یکی انبارهارو آتیش زده... هم همه شد، هر کسی یه چیزی میگفت، خانواده طاهر بدون خداحافظی رفتنو منِ بدجنس چقدر خوشحال شدم از این اتفاق.فردای اون روز ،داشتم تو حیاط لباس میشستم که در زدن، دستامو با دامنم خشک کردمو رفتم جلوی در، یه دختر بود که بینهایت آشنا بود صورتش، سلام کرد و منم جوابش رو دادم، گفت میتونم بیام تو؟ از جلوی در کنار رفتمو اومد تو حیاط، یه پیرهن خیلی خوشگل تنش بود و معلوم بود وضع مالیش خوبه... رفت جلو تر و یه گوشه ایوون نشست، منتظر بودم حرف بزنه و این انتظار رو تو نگام دید چون شروع کرد. گفت ببخشید که سر زده اومدم، من اسمم  شهربانوِ، خواهر رجب اسم رجب ضربان قلبم رو برد بالا،فهمیدم چرا انقدر برام آشناست، موضو برام جذاب شده بود و زل زده بودم به دهن اون دختر. گفت من میدونم که داداشم خاطر تورو میخواد، وقتی داشت به خان میگفت شنیدم. اما خان مخالف بود، باورم نمیشد رجب هم منو دوست داره، یعنی رویاهام واقعی شدن؟شهربانو ادامه داد، رجب دیشب انبار عموم رو آتیش زده و بعدم گفته سر به بیابون میذاره، از دیشب تا حالا هیچکس هیچ خبری ازش نداره،نگرانش شدم اما روم نمیشد چیزی بپرسم ازشبلند شد و اومد طرفمو دستامو گرفت، تورو خدا با طاهر ازدواج تکن، داداشم میمیره، از وقتی مادرمون مرد همه کَسمون داداشمه، التماست میکنم دستاشو فشار دادم و لبخند زدم، چشماش درشت شد، با هیجان گفت توام داداشمو دوست داری، مگه نه؟ سرخ شدمو سرمو انداختم پایین از خوشحالی جیغ زدو من فوری جلوی دهنشو گرفتم، گفتم هیسسس آبروم رفتگفت خان چند نفرو فرستاده دنبال داداشم، اگه بیاد و بفهمه چقدر خوشحال میشه.داشتم از ذوق میمردم، عصر همون روز خان اومد خونمون، بی‌بی بیچاره خیلی دستپاچه شده بود، خان خیلی ترسناک بود، یه سیبیل کلفت پشت لبش بود و دوتا ابروهاش محکم بهم گره خورده بودیه اتاق بیشتر نداشتیم و من جایی نداشتم که برمو همونجا کنار بی‌بی نشستم، صفر خونه نبود.همون اول رفت سر اصل مطلب، گلوشو صاف کردو گفت، من نمیدونم پسر من چه صنمی با شما داره، من مخالف این وصلتم اما فعلا چاره ای ندارم.بی‌بی اخم کرده بود، معلوم بود دلگیر شده،منم سرمو انداخته بودم پایین، اگه آقام پشتمون بود کسی جرات نمی‌کرد باهامون اینجوری حرف بزنه. بی‌بی گفت ولی خانواده برادرتون... حرف بی‌بی رو قطع کرد و گفت شما به این چیزا کار نداشته باش#سحر_رستگاری@man_yek_zanam

#قسمت_یازدهمخان دیگه حرفی نزد و بلند شد که بره، جلوی در که رسید یه لحظه وایستاد و گفت آخر هفته آماده باشین، میفرستم بیان دنبالتون برای عقدحس بدی داشتم، انگار داشت با نوکرش حرف میزد، بیچاره بی‌بی همه غرورش خورد شد، تا شب یه کلمه حرف نزد و فقط به یه گوشه خیره بود.میدونستم راضی نیست به وصلت با همچین خانواده ای اما مگه میشد رو حرف خان حرف زدچقدر دلم هوای آقام رو کرده بود،دلم میخواست کنارمون باشه و خوشحالشه از عروسی دخترش، فکر میکردم بالاخره سراغمونو میگیره، اما انگار از خداش بود که ما دیگه نباشیمبی‌بی شب همه چیزو برای صفر تعریف کرد، صفر هم چون دوست جون جونی رجب بود خیلی خوشحال شد. خبر خیلی زود تو روستا پیچید، مطمئن بودم طلعت میاد، تا آخر هفته هر روز چشمم به در بود که بیاد و بهم تبریک بگه، بیادو باهاش درد و دل کنم اما نیومد و من مطمعن شدم این وسط یه چیزی درست نیستپنجشنبه صبح بود، پیرهن قرمز پرچینی که خان فرستاده بود رو پوشیده بودم و یه گوشه نشسته بودم، صفر صبح زود رفته بود اونجا تا کمکشون کنهبی‌بی هم پیش نساء خاتون بود.باورم نمیشد این منم که امشب قراره عروسی کنم، این منم که قراره از بی‌بی جدا بشمصدای در اومد، از جام بلند شدم و رفتم طرف پنجره، بی‌بی رفت و درو باز کرد، از طرف خان بودن، یه مرد یه اسب سفید رو آورد تو حیاط و بی‌بی اومد تو خونه، درو که باز کرد پرده رو انداختمو رفتم طرف بی‌بیلباش می‌خندید اما به خدا خوشحال نبود،روبه روش وایستادم، چشمام پر شد و اشکام ریخت رو صورتم، بی‌بی اشکامو پاک کرد و پیشونیم بوسید، گفت گریه نکن مادر، رجب خیلی دوست داره. خوشبختت میکنه مادر، سرمو انداختم پایین، پارچه قرمزو از پشت سرم آورد جلو و انداخت روصورتم.دستم رو گرفت و منو برد تو حیاط،صدای صفر رو شنیدم، اومد نزدیکمو دستمو گرفت و کمکم کرد سوار اسب بشم،اولین بارم بود و خیلی می‌ترسیدم، چسبیده بودم به اسب، وقتی حرکت کرد قلبم ریخت، حالم داشت بهم می‌خورد، اون چند دقیقه ای که تو راه بودیم چندسال گذشت، جلوی عمارت خان با کمک صفر از اسب پیاده شدم، صدای دست و هلهله و دود اسپند همه جا پیچیده بودچندتا زن غریبه اومدن کنارمو منو همراهی کردن ، دلم بی‌بی رو میخواست اما نمیشد صداش کنم.. از پله ها رفتم بالا و وارد یه سرسرای بزرگ شدم، یه گوشه از پارچه رو صورتم رو داده بودم بالا و اطرافو نگاه میکردم که یکی زد به بازوم... #سحر_رستگاری@man_yek_zanam

2740
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   رستا۷۰۹  |  4 ساعت پیش
توسط   عطرخدا  |  4 ساعت پیش