2752
2734
عنوان

داستان زندگی سرگذشت واقعی

| مشاهده متن کامل بحث + 43789 بازدید | 136 پست

#قسمت_نوزدهمخرید عقد نکرده بودیم، قرار بود برای عروسی خرید کنیم و فقط یه جفت حلقه و دوتا ساعت نقره ای خریدم... 4 تیر بود، از صبح زود بلند شدمو کارامو کردم، نزدیک ظهر بود که با دوستم رفتیم آرایشگاه، قرار محضر ساعت 4 بود فکر کنم ،اول موهامو با سشوار لخت کرد و بعد آرایشم کرد، که البته خیلی غلیظ و زشت بود آرایشم...یه کت شلوار شیری پوشیدم و یه کفش پاشنه کوتاه، با یه روسری ساتن صورتی خیلی ملیح، آرایشمو کم رنگ کردم اما بازم دوسش نداشتم ولی دیر شده بود و چاره نداشتم. کسی رو دعوت نکرده بودیم، یعنی ما تهران کسی رو نداشتیم و خاله نرگسمم از وقتی فهمیده بود و من خواستگار دارم کلا قطع رابطه کرده بود، نمیدونستم مشکلش چیه، خودش اصرار داشت ازدواج کنم و حالا قهر کرده بود، خاله نسرینم میگفت چون تقریبا همه دخترای مجرد فامیل ازدواج کردن ناراحته که چرا سپیده خواستگار نداره...از اون طرف هم خانواده حامد گفتن رسم جشن عقد ندارن و فقط تو عروسی مهمون دعوت میکنن... کلا ده نفر بودیم، حدود یک ساعت و نیم تو محضر منتظر موندیم،ولی بابام نیومد، هرچقدر هم به گوشیش زنگ زدیم خاموش بود، یه بغض بزرگ تو گلوم بود که داشت خفم می‌کردیه خانواده دیگه برای عقد اومده بود و ما باید سالنو خالی میکردیم، رفتم تو دستشویی تموم آرایشمو با حرص پاک کردم، زیر چشمام سیاه بود اما مگه مهم بود، از دستشویی اومدم بیرون و با همون سر پایین پشت مامانم از پله های محضر رفتم پایین... حامد سعی می‌کرد منو بخندونه اما بیشتر اشکام می‌ریخت، خانوده ها از هم خداحافظی کردن و منم دنبال مامانم اینا رفتم و سوار ماشینمون شدیم،تو ماشین همه ساکت بودیم ولی آقا محمد خیلی عصبی بود و از آینه صورت خیسمو که میدید بدتر میشدخجالت میکشیدم از داشتن همچین بابایی، دلم میخواست بمیرم ولی دیگه تو چشمای حامد و خانوده ش نگاه نکنمفردای اون روز منو مامانم و آقا محمد رفتيم کارخونه بابام، آقای رسولی وقتی فهمید بابام نیومده خیلی عصبانی شد و گفت به من قول داده که بیاد، بعدشم شماره شو بهمون داد و گفت تاریخ و ساعت جدید محضرو بفرستین برام، منم باهاش میام که دیگه چاره‌ای نداشته باشهمامانم با محضر صحبت کرد و بعدم به مامان حامد خبر داد که برای 17 تیر وقت گرفتهحامد سِمتش تو ‌شرکت بالاتر رفته بود و کارش خیلی زیادتر شده بود، شرکتشون میدون آرژانتین بود و وقتی شب تا ورامین میرفت دیگه نا نداشت، ولی بازم هیچوقت منو یادش نمی‌رفت، زیاد همو نمیدیدم، اما همون پیامک ها و صحبت های کوتاه خیلی هیجان داشت... #سحر_رستگاری@man_yek_zanam

#قسمت_بیستمشبا موقع خواب انقدر راجع به آینده و خونه‌مون حرف میزدیم که آخرش یا من خوابم می‌برد یا حامد... 17 تیر رسید، دیگه آرایشگاه نرفتم، یه آرایش مختصر تو خونه کردم و همون لباسارو پوشیدم...از صبح اون روز تا وقتی که بابام رو تو چهار چوب در محضر  دیدم، داشتم صلوات می‌فرستادم که فقط بیاد... اومد تو سالن، پسرش هم بغلش بود، آقای رسولی و خانمش هم بودن... آقا محمد نیومد بالا، نمیخواست مامانم معذب بشه، ازم معذرت خواهی کرد و پیشونیمو بوسید و گفت من اونور دنیا هم باشم همیشه پشتتم، خیالت راحت باشه، تو انقدر عاقلی که من مطمئنم خوشبخت میشی... منو حامد کنار هم نشستیم و مامانم و مادر شوهرم بالای سرمون پارچه گرفتن و خانم آقای رسولی هم قند سابید... انقدر استرس و دلشوره داشتم که اصلا احساس خوشحالی نمیکردم فقط میخواستم همه چی به خیر و خوشی بگذره وقتی برای بار سوم ازم سوال پرسیدن، نمیدونستم بگم با اجازه کی، مگه بابام برام کاری کرده بود که حالا بخوام ازش اجازه بگیرم...بابای حامد سکوتمو گذاشت به حساب اینکه منتظر زیر لفظی ام، یه کارت هدیه از کیفش درآوردو بهم داد.. آروم و خیلی شمرده گفتم با اجازه مادرم و بزرگترهای جمع بله... همه دست زدن، حامدم بله رو گفت و این کابوس تموم شد...مامانم حلقه ها رو آورد و حامد حلقه نقره ای ساده م رو که روش دو تا ردیف نگین بود و کرد تو انگشتم، دستام خیلی میلرزید، حلقه حامدم ست حلقه من بود، حلقه رو کردم تو انگشتش و سرمو آوردم بالا...ذل زده بود به صورتم، خجالت می کشیدم جلوی اون همه آدم اینجوری نگام میکرد، آروم لب زد دوست دارم، سرخ شدم و باز سرمو انداختم پایین... خجالتی نبودم اما دورمون پر از بزرگتر بود... مامانم یه انگشتر بهم داد و یه ساعت به حامد، بابام هم یه ست ساعت برامون گرفته بود، البته به اجبار آقای رسولی... نوبت امضا زدن رسید، هربار که آخر صفحه رو امضا میکردم و کمرمو صاف میکردم به خیال اینکه تموم شد، دوباره میزد صفحه بعد و می‌گفت اینجا.. از محضر که اومدیم بیرون، بابام مثل یه مهمون خداحافظی کرد و رفت. آقا محمد از ماشین پیاده شد و اومد پیشمون، قیافه حامد دیدنی بود، روش نمیشد بگه بیا بریم خونمون که مامانش کارشو راحت کرد و همه رو دعوت کرد برای شام و  حامد ذوق زده  اومد و تو ماشین ما نشست... دستامونو تو دست هم قفل بود و چسبیده بودیم به هم، الان که یاد اون روزا میفتم هم خجالت میکشم هم خنده م میگیره، انگار قراربود جدامون کنن...از روزی که عقد کردیم یا حامد خونه ما بود، یا من خونه اونا، اصلا دیگه نمیتونستیم بدون هم...#سحر_رستگاری@man_yek_zanam

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



#قسمت_بیست_و_یکمدو هفته از عقدمون گذشته بود، خونه پدر شوهرم بودم و داشتم فیلم نگاه میکردم که حامد از شرکت برگشت، وقتی اومد تو قبل از هرکاری مستقیم اومد کنار من نشست، صورتش یه جوری بود،نگران شدم گفتم چی شده، گفت مریم بهم زنگ زد، مریم نامزد قبلی حامد بود، دلم یه جوری شد اما سعی کردم به  روی خودم نیارم، گفتم خب، گفت میگم ولی قول بده اعصابتو خورد نکنی، دلم شور میزد، حتما خیلی اتفاق بدی افتاده بود که حامد اینجوری میگفت،  دستمو گرفت تو دستشو گفت، میگه دلش برام تنگ شده و میخواد منو ببینه، دستام منجمد شد، گفتم خوب تو چی گفتی، گفت چی باید میگفتم، گفتم ازدواج کردمو دیگه بهم زنگ نزن... آروم نشدم...گفتم خوب اون چی گفت... گفت میدونم ازدواج کردی، برام مهم نیست...تو همون حال بدم چشمام از تعجب درشت شد، حامد ادامه داد، گوشیو قطع کردم ولی از اون موقع همش داره زنگ میزنه...گوشیش از جیبش درآورد و نشونم داد، نمیدونستم باید چیکار کنم، نمیدونستم حرکت درست چیه، عصبانی بشمو داد بزنم، یا روشنفکر بازی در بیارم و بگم من بهت اعتماد دارم... حامد تقصیری نداشت اما این گذشته اون بود که وارد زندگیمون شده بود..گفت چیکار کنم الان، گفتم گوشیو بده من باهاش حرف بزنم، گفت چی میخوای بگی،گفتم بده گوشیتو..تا گوشی رو گرفتم زنگ خورد، جواب دادم ، خیلی استرس داشتم، همه بدنم میلرزید... فکر میکردم حرف نمیزنه، فکر میکردم قطع میکنه، اما خیلی خونسرد سلام کرد و گفت میشه گوشیو بدی به صاحبش... دهنم از این همه وقاحت باز مونده بود، گفتم صاحب گوشی منم، امرتون... گفت من حوصله شوخی ندارم، گوشی رو بده به حامد، گفتم اولا فکر نمی‌کنم صدام به کسایی بخوره که میخوان شوخی کنن، دوما حامد فقط برای من حامد، شما میتونی آقا خوشابی صداش کنی... زد زیر خنده، گفت اون موقع که شما هنوز تشریف نداشتی، همه زندگیش من بودم، قلبم میسوخت اما نباید ضعف نشون میدادم،گفتم گذشته ها گذشته مهم اینه الان همه زندگیش کیه... حامد با دهن باز به این همه خونسری من نگاه می‌کرد... دیگه نمیخندید، صدای نفس زدن‌های حرصیشو میشنیدم و دلم یکم خنک شده بود... گفت ببین من نمیدونم تو از کجا پیدات شد، ولی اینو یادت باشه هیچ کس عشق اولشو فراموش نمیکنه،دلم میسوزه برات که مجبوری تا آخر عمرت با سایه من زندگی کنی...#سحر_رستگاری@man_yek_zanam

#قسمت_بیست_و_دومبا بغض به حامد زل زدم، میخواستم از چشماش مطمئن شم که منو خیلی دوست داره، که به جز من به کسی فکر نمیکنهمریم بدون هیچ حرف دیگه ای گوشی رو قطع کرد،تا گوشی رو از کنار گوشم آوردم پایین، حامد دستمو گرفت و گفت چی شد، چی گفتبدون اینکه سوالو بفهمم، گفتم حامد تو خیلی دوسش داشتیابروهاش گره خورد، گفت چی میگی تو دیوونه، من بچه بودم، یه اشتباهی کردم که خداروشکر تموم شد...گفتم ولی اون میگفت همه زندگیت بوده،واقعا بوده؟! حامد از جاش بلند شد، دستشو کشید تو موهاش، کلافه بود...نگام کرد، گفت، من که گفتم باهاش حرف بزنی عصبی میشی، ببین حرف گوش نمیکنی، من میدونم دیگه، شنیده من زندگیم خوبه، شنیده ما همو دوست داریم،حرصش گرفته میخواد زندگیمو از هم بپاشه... اصلا حرفای حامدو درست نمی‌شنیدم، فقط یه جمله تو گوشام بود، تا آخر عمرت باید با سایه من زندگی کنی... نمیفهمیدم چمه، آخه من اصلا گذشته حامد برام مهم نبود، حالا چی داشت انقدر اذیتم می‌کرد، انگار می‌ترسیدم از اینکه حامد یاد گذشته ش بیفتهچند روز گذشت و دیگه خبری از مریم نشد، منم کم کم فراموش کردم همه چی رو بابام بعد از عقد دعوتمون کرد خونشون، تو دوراهی رفتن و نرفتن بودم، حامد میگفت بریم هرچی باشه باباته و دوست داره، اما خودم اصلا دلم نمیخواست برمبالاخره با اصرار حامد رفتیم خونشون، همسر بابام اینبار دیگه حتی نمیتونست ظاهرش حفظ کنه،احساس می‌کردم اگه میتونست حتما منو میکشت،شام زیر نگاه های نامادریم تموم شد و بعدش طولانی بودن راه رو بهونه کردم و بلند شدیم، بابام رفت تو اتاق با یه جفت پتو اومد بیرون، نمیخواستم بگیرم اما خیلی اصرار کرد، پتو رو گرفتم ازشو با خنده گفتم بابا بقیه ش رو کی میخری، منظورم جهیزیه م بود، اصلا جوابمو نداد و سرشو با حرف زدن با حامد گرم کرداون شب گذشت و من میدونستم به خاطر جهیزیه هم که شده دیگه سراغی از من نمیگیره5 تا تیکه بزرگ جهیزیه با حامد و بقیه ش با من بود، حامد به خاطر اینکه میدونست بابام کمک نمیکنه و منم دلم نمیخواست به آقا محمد فشار بیاد، خودش خواست که وسیله های بزرگ رو خودش بخره و من ممنونش بودم که درکم می‌کرد. بعد از عید همه چیز رفت رو دور تند، قرار بود عروسی خرداد ماه برگذار بشه و دیگه زمانی نمونده بود، اجاره های تهران خیلی بالا بود و قرار شد سال اول یه خونه سمت خونه پدری حامد که ورامین بود، اجاره کنیمدلم نمیخواست به حامد فشار بیاد،سعی می‌کردم همه چیزو با کمترین قیمت بخرم،حامد از باباش اصلا کمک نگرفت، می‌گفت میخوام رو پای خودم وایستم و من چقدر افتخار میکردم به این غرورش#سحر_رستگاری@man_yek_zanam

2731

#قسمت_بیست_و_سومیه خونه 60 متری اجاره کردیم که دیگه وسیله هارو بعد از خرید مستقیم ببریم همونجابرای بیشتر خریدامون دوتایی میرفتیم و واسه خرید هرچیزی کلی می‌گشتیم تا قشنگ ترینش رو پیدا کنیم...دو هفته مونده به عروسی رزرو آرایشگاه و تالار و بقیه چیزا تموم شد،خانواده حامد رسم دیدن جهیزیه داشتن، دوست نداشتم این رسمو ولی به خاطر خودشون که خیلی خوب بودن حرفی نزدم...پذیرایی تو خونه خودشون انجام شد و بعدش برای دیدن جهیزیه همه رفتن خونه ما، کنار مامانم وایستاده بودم و به بقیه نگاه میکردم که یه خانم سن بالا که از همسایه های مادرشوهرم بود خیلی بلند گفت اشکال نداره، مگه ما اول زندگی چی داشتیم، کم کم با هم می‌خرن... یه نگاه به مامانم کردم اخماش رفته بود توهم، بعدش به خونه نگا کردم و سعی کردم بفهمم چی تو خونمون کمه... مادرشوهرم اما زودتر از ما جواب داد خداروشکر خیلی بیشتر از نیاز خرید کردن،حالا حالاها به چیزی احتیاج ندارن...دلم خنک شد، یه نگاه پر از عشق و تشکر برای مادرشوهرم فرستادم...چقدر خوب بود که با حامد آشنا شدم، که هم خودش و هم خانواده ش تصورات بدِ منو از آدما تغییر دادن...صبح روز 8 خرداد 93 بود، خاله نسرینم و همسرش و خانوم جون اومده بودن تهران... با خاله نسرین رفتیم آرایشگاه، قرار بود کارم ساعت 12 تموم بشه که بعدش بریم باغ، ولی تا ساعت 2 طول کشید، آرایشگر خیلی حساس بود و آروم کار می‌کرد...وقتی کامل آماده شدم،حامد اومد تو سالن، دورمون پر از خانم بود و حامد سرش پایین بود، زن عموی بزرگ حامد هم کنارمون بود و داشت فیلم می‌گرفت، از حامد پرسید خانمت خوشگل شده؟ حامد خیلی آروم گفت صد در صد  و همه زدن زیر خنده، آخه اصلا منو نگاه نکرده بود هنوز، دقیقا رو به رو وایستاد و سرشو گرفت بالا، چشمامش برق زد و یه لبخند قشنگ نشست رو لباش...زل زده بود تو چشمام، دیگه هیچ صدایی رو نمیشنیدم، فقط دلم میخواست زمان تو همون لحظه ثابت بمونه...بالاخره از چشماش دل کندم و سرمو انداختم پایین، حامد دسته گل تو دستشو که فقط رز قرمز بود رو گذاشت تو دستم... آروم از آرایشگاه رفتیم بیرون، حامد کلاه شنلمو جلو تر کشید و کمکم کرد سوار ماشین بشم. بعد از چند ساعت عکسای تو باغ و آتلیه رفتیم تالار، انقدر دیر رسیدیم که نشد بریم اتاق عقد... موقع رقص دو نفره، بالای سرمون آبشار روشن کردن و از شانس بد من یکیشون لَق بودافتاد پایین و رفت زیر دامنم، یه دفعه یه سوزش وحشتناک روی پام حس کردم، اما نمیخواستم کسی بفهمه، نمیخواستم جشن خراب بشه، با پام هلش دادم کنار و فقط به حامد گفتم بریم بشینیم...#سحر_رستگاری@man_yek_zanam

#قسمت_بیست_و_چهارمدیگه هیچی از جشن نفهمیدم و فقط دلم میخواست زودتر تموم بشه... اون شب منو حامد بین دود اسپند و صدای صلوات راهیِ خونه مشترکمون شدیم ... روزای اول خیلی سخت می‌گذشت، نمیدونستم چه جوری کارای خونه رو مدیریت کنم که به همش برسم، با کلی وسواس غذا میپختم و موادش رو با پیمونه اندازه میگرفتم و آخرشم انقدر بد میشد که خودمم نمیتونستم بخورم،اون روزا یاد مامانم می‌افتادم که همیشه خونه رو تمیز و مرتب نگه می‌داشت و غذاش به موقع آماده بود و من هیچ وقت نمیفهمیدم چقدر خسته میشه ولی چیزی نمیگه.. سه ماه بعد از عروسیمون طبقه اول خونه مامانم خالی شد و چون قیمتش مناسب بود، تصمیم گرفتیم بریم اونجا که هم به محل کار حامد نزدیک باشیم و هم من یه چیزایی از مامانم یاد بگیرم ،اوایل دی ماه بود، دو روز بود خیلی حال بدی داشتم، معدم میسوخت، از همه غذاها  متنفر شده بودم، به اصرار مامانم رفتمو آزمایش دادم، حتی یه درصدم فکرشو نمیکردم اما دو  سه ساعت بعد که رفتم جواب آزمایش رو بگیرم فهمیدم یه نفر سوم داره به جمعمون اضافه میشه... از ذوق دلم میخواست جیغ بزنم، میدونستم خیلی زوده اما خوشحال بودم چون عاشق بچه ها بودم، همونجا وسط آزمایشگاه به حامد زنگ زدم، خبر داشت که رفتم جواب آزمایش رو بگیرم... گفت چی شد؟ گفتم داری بابا میشی... چند ثانیه مکث کرد، انگار حرفمو درست نفهمیده بود، بعدش صدای ذوق زده شو شنیدم که گفت جدی میگی؟؟ وای باورم نمیشه... انقدر خوشحال بودیم که هرکسی که نمی‌دونست فکر می‌کرد چندساله منتظر بچه ایم...دوران بارداری شیرین ترین دوران زندگیم بود با اینکه حالت تهوع جونی برام نذاشته بود.... همه اطرافیانم حواسشون به من بود، حامد نمیذاشت تکون بخورم و تو دلم هی قند آب میشد... انقدر ضعیف بودم که تا ماه آخر هیچکس نمیفهمید من باردارم، معده م هیچی رو قبول نمی‌کرد و به زور دارو و سرم سرپا بودم...یادمه تنها چیزی که دوست داشتم گوجه سبز بود، تو فصل بهار هر روز صبح یواشکی میرفتم یه پلاستیک پر گوجه سبز میخریدم و تو نیم ساعت همشو میخوردم و تا شب از درد معده گریه میکردم...اوایل تیر ماه بود، خیلی دلمون میخواست بریم مشهد اما برام سخت بود تو ماشین بشینم، به خاطر همین تصمیم گرفتیم آخرین سفر دونفره مون رو با قطار بریم... اون سفر بهترین سفر عمرم بود و خیلی به هردومون خوش گذشت، اما دو روز بعد از اینکه از سفر برگشتیم  حال من بد شد و راهی بیمارستان شدیم...#سحر_رستگاری@man_yek_zanam

#قسمت_بیست_و_پنجمحدود یه هفته بستری شدم، خونمون سمت شرق بود و بیمارستان شهرک اکباتان ،و چون مسیر طولانی بود حامد تو اون یه هفته هرشب تو لابی بیمارستان می‌خوابید که من هرکاری داشتم زود بتونه انجامش بده...دو روز آخر دیگه نمیتونستم بیمارستانو تحمل کنم و روز هفتم با التماس های منو توصیه های دکتر بالاخره مرخص شدم...هنوز یک ماهو نیم تا تولد پسرمون مونده بود، تو اون یه هفته انقدر دکتر بهمون استرس داد که مامانم مجبور شد تند تند بدون نظر من سیسمونی رو بخرهماه آخر خیلی آروم می‌گذشت، دکتر تاریخ زایمانم رو 13 شهریور زده بود، یعنی درست وسط تولد منو حامد27 مرداد 94 بود، صبح زود با حامد رفتیم بیمارستان برای چکاپ، یه حس خاصی داشتم...حامد میگفت خدا کنه دکتر بگه امروز به دنیا میاد و من میخندیدم به این همه اشتیاق... با دکتر صحبت کردیم و بعد از نوار قلب، جلوی چشمای متعجب ما زنگ زد و اتاق عمل رو برای یک ساعت بعد رزرو کردبه حامد نگاه کردم، خوشحال بود، ولی من یه حالی بدی داشتم،اسم اتاق عمل وحشت انداخته بود به دلمرفتیم پذیرشو کارای بستری رو انجام دادیم، ساعت 1 بود که همراه یه پرستار رفتیم تو اتاقی که حامد رزرو کرده بود...یه خانم اومد و کمکم کرد آماده بشم، حامدم زنگ زده بود به خانواده هامون و توی راه بودن، با فیلم بردار هم صحبت کرده بود که از اتاق عمل فیلم بگیرن...دستم توی دستای حامد بود، خیلی می‌ترسیدم، به حامد گفتم اگه من برنگشتم مواظب پسرمون باش، تورو خدا زن نگیریا، حامد ولی انقدر ذوق داشت که فقط می‌خندید ...روی ویلچر نشستم و آروم آروم رفتیم طرف اتاق عمل، حامدم کنارم میومد که یهو صدای مامانمو شنیدمکه صدام می‌کرد، پرستار ویلچر رو نگه داشت و مامانم بغلم کرد و بعد گفت ما همینجا منتظرتیم... چشمام باز پر شده بود، انگار داشتم برای عمل قلب باز میرفتم... حامد عقب تر وایستاده بود، چشماش خیس بود، حالم بدتر شد... دیگه نگاشون نکردم و از درِ راهرو اتاق عمل رفتم تو و اونا پشت در موندن....ساعت و 1:42، 27مرداد ماه پسر کوچولومون به دنیا اومد، به جرات میگم اولین باری که صدای گریه پسرم رو شنیدم ، قلبم از خوشی رو به انفجار بود...حواسم به پسرم بود که روی تخت نوزادان بود و دکتر داشت معاینه ش می‌کرد، که یه دست گرم نشست روی دستام، صورتمو برگردوندم و نگام قفل شد تو چشمای مردی که قول داده بود هيچ جا تنهام نذاره و عجیب پای حرفش مونده بود...پایان... #سحر_رستگاری@man_yek_zanam

دستت طلا خانومی،باقی شوبزارکه منتظریم

خواهش میکنم سرگذشت قبلی که تموم شد من به اشتباه گفتم ادامه داره الان یه سرگذشت دیگه میزارم عزیزم و لایکت میکنم 

#قسمت_اولروی ایوون آب پاشیدم و بوی خوش کاهگل همه جا پیچید، چیزی به اومدن بی‌بی نمونده بود و باید زودتر جاروی ایوون رو تموم میکردم. کارم که تموم شد رفتم سراغ اجاق گوشه ایوون و روشنش کردم و کتری رو از دَبه بزرگِ گوشه حیاط پر کردم. میدونستم وقتی برسه خونه خیلی خسته ست و فقط یه استکان چایی حالشو خوب میکنه. نزدیک غروب بود که بی‌بی اومد، صورتش از آفتاب داغ تابستون سوخته بود و کمرش از کار زیاد خم شده بود اما مثل همیشه لبای ترک خورده ش می‌خندید.سلام کردم و گفتم خسته نباشی بی‌بی، تا شما بشینی من چای رو میارم.منتظر جوابش نموندم و رفتم تو ایوون و تو استکانی که آماده کرده بودم یه چای خوشرنگ ریختم و بردم براش... پاهاشو دراز کرده بود و دستاشو آروم می‌کشید روش، میدونستم درد پاهاش زیاد شده اما به روی خودش نمیاره. چای رو که خورد گفت مادر پاشو اون بقچه پارچه های منو بیار،گفتم بی‌بی امشب خیلی خسته ای بذار برای فردا گفت فردا صبح هاجر خانم میاد دنبال دم کنی هاش، میخوان جهاز دخترشو ببرن.بلند شدم از تو صندوقچه بزرگ گوشه خونه، بقچه بی‌بی رو درآوردم و گذاشتم جلوش و کنارش نشستمگفتم بی‌بی بذار من امشب تمومش میکنم، شما برو بخواب، رنگ به روت نمونده، ولی مثل همیشه گفت نه مادر، خودم باید تمومش کنم، کار تو نیست. بلند شو برو سراغ کار خودت. به اجبار بلند شدم و رفتم سراغ پرده ای که گلدوزی می‌کردم.حواسم به در خونه بود، اون شبم مثل خیلی از شبهای دیگه آقام نیومد خونه، میدونستم بی‌بی خیلی غصه میخوره، اما عادتش بود که همه چیزو بریزه تو دلش. بی‌بی تا نصفه ها شب کار کرد و بالاخره تمومش کرد ، منم پا به پاش بیدار موندم که حواسم به حالش باشه. صبح نشده هاجر خانم اومد سراغ دم کنی هاش و مثل بقیه مشتری ها، کلی از هنر دست بی‌بی تعریف کرد و با رضایت، بیشتر از اون چیزی که قرار کرده بودن رو بهمون داد و رفت. بی‌بی بقچه نون وپنیرش رو بست و آماده شد که مثل هروز بره برای جمع کردن انگورهای باغ کمال خان، خیلی از مردم روستا آخر تابستون اونجا کار می‌کردن، بلکه بتونن یکم بیشتر پول دربیارن.هنوز توی خونه بودیم که صدای منیر خانم همسایه مون رو شنیدم که بی‌بی رو صدا می‌کرد، رفتیم تو ایوون و بی‌بی پرسید چی شده منیر، از پله های ایوون اومد بالا و رو به رومون وایستاد، صورتش خیلی نگران بود  و بی‌بی هم اینو احساس کرده بود چون رنگش پرید.بی‌بی سعی میکرد آروم باشه، گفت خوش خبر باشیمنیر خانم سرش رو انداخت پایین و گفت شرمنده ام که امروز از کلاغ هم شوم ترمبی‌بی یه قدم اومد عقب و دستش رو به دیوار گرفت...#سحر_رستگاری@man_yek_zanam

#قسمت_دومشونه های بی‌بی رو گرفتم و گفتم منیر خانم بگین چی شده تو رو خدا، بی‌بیم پس افتادمنیر خانم یکم مِن مِن کرد و گفت غلامرضا(پسرش) از شهر اومده، یکم مکث کرد و ادامه داد، خبر آورده که صفر افتاده تو چاه.بی‌بی، بی‌حال افتاد روی دستام و منیر خانم  فوری اومد زیر بغلش رو گرفتو بردیمش تو خونه خوابوندیمش رو زمین، چشماش بسته بود، اشکم دراومده بود، می‌ترسیدم زبونم لال بی‌بی چیزیش بشه، منیر خانم رفت آب بیاره و من شونه های بی بی رو محکم تکون دادم و گفتم بی‌بی توروخدا بلند شو، بی‌بی صدامو میشنوی منیر خانم آبو ریخت رو صورت بی‌بی و چشماش یهو باز شد.با روسریم صورتشو آروم خشک کردم و با پشت دستم اشکای خودمو پاک کردم، آخه بی‌بی دوست نداشت اشکامو ببینه. یکم که حالش جا اومد، بلند شد و چادرش رو سرش کرد و رفت طرف در، منو منیر خانم هم پشت سرش رفتیم، گفتم بی‌بی کجا میری، برنگشت فقط بلند گفت میرم پیِ بچم، به غلام رضا بگو واسه آقات خبر بفرسته، منیر خانم هم پشت سر بی‌بی رفت تا غلامرضا رو بفرسته دنبال آقام دلم مثل سیرو سرکه میجوشید، صفر دردونه بی‌بی بود و اگه چیزیش میشد بی‌بی دق می‌کرد تا عصر هزار بار مردم و زنده شدم اما خبری نشد، نه بی‌بی اومد و نه آقام. هوا تاریک شده بود که از حیاط صدا شنیدم، آروم از گوشه در، تو حیاط رو نگاه کردمو  صفر رو دیدم که دوتا مرد زیر بغلش رو گرفته بودن و بی‌بی هم پشت سرشون بود. برگشتم تو خونه و یه تشک پهن کردم رو زمین و بعدم چادرم رو سرم کردم، صدای یالله گفتنشون اومد و بعد آروم آوردنش تو و خوابوندنش رو تشک، بی‌بی رنگش سفید شده بود، رفتمو زیر بغلش رو گرفتمو یه گوشه نشوندمشاون دوتا مرد که از دوستای صفر بودن زود خداحافظی کردن و رفتن. صفر ناله می‌کرد و چشماش بسته بود، یه پتو آوردم و انداختم روش. کنار بی‌بی نشستمو شونه هاشو مالیدم، گفتم بی‌بی برات شام بیارم، آروم گفت نه مادر گرسنه م نیستم.بعد با صدایی که هیچ امیدی توش نبود پرسید، آقات نیومد، چیزی نگفتم و خودش فهمید جوابم چیه نگاش به صفر بود، دلم ریش میشد وقتی میدیدم بی‌بیم اینجوری درمونده شده. داروهای صفر رو دادمو بعدم تشک های خودمونو انداختم کنار تشکش، بی‌بی لباس هاشو عوض کرد و نمازشو خوند و دراز کشید.صفر خوابش برده بود. بی‌بی زل زده بود به سقفو من میدونستم به آقام فکر میکنه ، به اینکه حتی تو این شرایط هم پیش ما نبود و فقط خدا میدونست کجاست...#سحر_رستگاری@man_yek_zanam

#قسمت_سومصبح زودتر از همه بیدارشدم، اول رفتم بالای سر صفر و پتوش رو مرتب کردم، هوا روشن شده بود و تازه زخمای صورتش رو میدیدم، چشمام پر اشک شد، دلم براش میسوخت، همش 16 سالش بود و زندگیش رو گذاشته بود برای ما و همه تلاشش رو می‌کرد که جای آقام رو پر کنه..خیلی وقت بود که آقام بهمون سر نمیزد، تو روستا پشت سرش حرف زیاد بود اما بی‌بی همیشه ازش دفاع می‌کرد و به ماهم میگفت احترام آقاتون تو هر شرایطی واجبه. ما سه تا خواهر و برادر بودیم، گلبهار خواهر بزرگم، بیست سالش بود و ازدواج کرده بود و دوتا بچه داشت، شوهرش اهل شیروان بود و همونجا زندگی میکردن... صفر 16 سالش بود و عزیز دردونه و تک پسر خونمون بود و من آخرین دختر خونه، تازه وارد 12 سالگی شده بودم.. از بچه گی کنار بی‌بی همه هنرها رو یاد گرفته بودم و تنها آرزوم این بود که خوندن و نوشتن رو هم یاد بگیرم اما تو روستا مون مدرسه نداشتیم و آقام هم مخالف این چیزا بود، بی‌بی میگفت شبیه مادر خدابیامرزشم، که سر زا رفته بود. هر وقت منو نگاه می‌کرد یادر مادرش میفتاد و یه لبخند قشنگ می‌نشست رو لبهاش.به یه هفته نرسید که صفر دوباره سرپا شد و برگشت سرکارش، اما به جاش کسی رو گرفته بودن، همون روز برگشت خونه و لباساشو جمع کرد و بهم گفت به بی‌بی بگو میرم دنبال کار، شاید حالا حالا ها برنگردم، دلواپسم نشید هر وقت بتونم براتون پول میفرستم،یکم پول داشتم گذاشتم تو صندوق زیر لباسا، بعدم بدون اینکه نگام کنه رفت. تا دم در حیاط دنبالش رفتم و به در نرسیده بود صداش کردم، برگشت طرفم، گفتم داداش تورو خدا نرو، من جواب بی‌بی رو چی بدم، تو که میدونی جونش به تو بنده. هیچی نگفت ، فقط دست تکون داد و رفت، با صورت خیسم رفتنش رو  نگاه کردم. صفر که رفت احساس بی کسیم پر رنگ تر از همیشه شد، از وقتی که عقلم رسید به جای آقام صفر کنارم بود، هروقت کاری داشتم اون کمکم می‌کرد و مثل پدر بود برام و حالا با دور شدنش خیلی حس بدی داشتم... تا غروب که بی‌بی بیاد، هزار بار حرفامو مرور کردم، نمیدونستم چه جوری بهش بگم که پس نیفته. بی‌بی خسته از در اومد تو و رفت روی تشکچه کوچیکش نشست.. دست و پام میلرزید، تو دلم گفتم خدا بگم چیکارت نکنه صفر که تن منو اینجوری میلرزونی..بی‌بی نگاش افتاد به صورت من، میدونستم فوری از قیافم میفهمه حالمو.چشماشو ریز کرد و گفت چی شده ستاره؟ زبونم نمی‌چرخید که حرف بزنمدوباره گفت، صفر کجاست؟ چی شده مادر داری میترسونیمنشستم کنارش دستشو گرفتم، گفتم بی‌بی هیچی نشده نگران نباش، دلمو زدم به دریا...#سحر_رستگاری@man_yek_zanam

#قسمت_چهارمگفتم بی‌بی صفر صبح رفت سرکارش، ولی کارشو داده بودن به یکی دیگه، اومد خونه لباساشو جمع کردم و گفت میره دنبال کار بگرده،واسه دلخوشیش گفتم، گفت با یکی از دوستاش میره و زود خبر می‌فرسته برامون اشک گوشه چشم بی‌بی که سُر خورد و ریخت رو صورتش، قلبمو سوزوند، بی‌بی هنوز به نبودن گلبهار عادت نکرده بود و حالا عزیز دردونه ش رفته بود.بی‌بی رفت تو حیاط و وضو گرفت، سخت بود براش که هیچکسو نداشت که باهاش حرف بزنه و همیشه حرفاشو پای سجاده ش میزدروز بعد با بی‌بی رفتیم شهر، میخواست یه خبری از صفر بگیره، وقتی رسیدیم مستقیم رفتیم همونجایی که قبلا کار می‌کرد، بی‌بی از چند نفر سوال کرد ولی کسی چیزی نمی‌دونست، اما دست بردار نبود. رفت سراغ سرکارگرشون، منم همونجا منتظر بی‌بی وایستادم که کاش واینمیستادمسرم رو برگردوندم و اون طرف خیابون کسی رو دیدم که هیچوقت دستامو نگرفته بود اما الان میدیدم دستای یه دختر بچه رو محکم گرفته...آقام بود که با یه زن و یه بچه داشت از جلوی چشمام رد میشد..نمیتونستم نگامو ازشون بردارم، هر لحظه ممکن بود بی‌بی برسه و میدونستم اگه این صحنه رو ببینه دیگه هیچی ازش نمیمونه، اما نمیتونستم تکون بخورم، نگام رفت رو صورت اون زن، از بی‌بی خوشگلتر بود و خیلی هم جوون تر، حتما اون مثل بی‌بیِ من از صبح تا شب تو زمین اینو اون کار نمی‌کرد، حتما اون چشماش از دوخت و دوز زیر نور چراغ، کم سو نشده بود.صدای بی‌بی رو شنیدم. فوری برگشتم و رفتم طرفش، داشت زیر لبش از صفر گله می‌کرد،سعی کردم جلوی چشماش رو بگیرم، اما نشد، من با اون قد کوتاهم چه طوری میخواستم جلوی بی‌بی رو بگیرم... اون چیزی که نباید ببینه رو دید، دیدم لرزش لباش رو، دیدم دستای مشت شده ش رو، اما هنوز سرپا بود...دستشو گرفتم و گفتم بریم بی‌بی، تورو خدا بیا از اینجا بریمدنبالم اومد اما نگاهش به پشتش بود، آقام رو خیلی دوست داشت، همیشه این سالها که هم واسه ما مادر بود و هم پدر میدونست اون مردِ زندگیش نمیشه اما بازم تو چشماش امید بود، همیشه فقط از خوبیهاش برامون تعریف می‌کرد، هیچ وقت اجازه نداد کسی جلوش به آقام بی احترامی کنه و حالا امروز چقدر خوب جواب محبتاشو گرفته بود...تا وقتی برسیم خونه یه کلمه هم حرف نزد، تو خونه هم رفت و یه گوشه نشست و هیچی نگفتمی‌ترسیدم انقدر تو خودش بریزه زبونم لال دق کنه، اما جرات نداشتم حرف بزنم،آخر شب خودش بلند شد و رخت خوابامونو انداخت و گفت، بخواب مادر، من حالم خوبهدم دمای صبح بود که از سرو صدا بیدار شدم، اتاق با نور ضعیف چراغ روشن شده بود و چیز زیادی دیده نمیشد...#سحر_رستگاری@man_yek_zanam

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز