اخرشم بیمارستان بستری کردن و شیاف گذاشتن بچه اومد افتاد چه دردی کشیدم اونجا بدتر از زایمان بود,خودم یه لحظه دیدم یه چیز سفید بود,جنین بود,دو ماه میگذره و من عین دیوونه ها شدم هر چه قدر سعی میکنم سرما گرم میکنم بیشتر یادش میافتم,اگه بود,اگه به حرف شوهرم گوش نمی دادم,الان ۵ یا ۶ ماهه بود بچم,اگه بود دخترم از خوشحالی نمیدونس چیکار کنه,دوستانش و همسن و سالاش که هی پز خواهر برادرش میدن به این اینم ناراحت نمی شد,هی غصه تنهاییشو نمیخواد,دلم خونه برا دخترم,جبگرم داره میزد به به خدا,هر روز هر روز هر روز یادم میافته و دلم میترکه,حتما تاثیر اون قرص و شیاف بوده دیگه که نموند, که منو اینجوری دیوونه کرد, تو تلوزیون,تو خیابون,تو هرجایی, زن حامله میبینم زن بچه کوچیک دار میبینم دلم میسوزه,حس میکنم سوزشو,کمی پیش دیگه اونقدر گریه کردم تو فیلم زن حامله دیدم,گفتم خدایا چقدر عذاب میدی آخه, دیگه راحتم کن,ببخش منو, عذابم نده