2777
2789
عنوان

زندگیه من(خیلیاتون خوندین برای اونایی میزارم که نخوندن)

| مشاهده متن کامل بحث + 22978 بازدید | 375 پست
غریبه جان پس چرا ادامه ی زندگیتو نمیذاری عزیزم ما همچنان منتظریما ان شاءالله که موفق باشی

دارم مینویسم فداتشم تموم شد میزارم گلم حتما لایکت میکنم

روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

داستانتو الان خوندم چقددددد غم انگیزه.

ولی نگارشت عاااالیه. باقشو نوشتی منو هم خبر کن بیام بخونم.

بجز از علی نباشد بجهان گره گشایی ⚘⚘طلب مدد از او کن چو رسد غم و بلایی ⚘⚘میدونیدتقوا یعنی چی؟؟ یعنی اگه یه هفته ازتمام کارهای مافیلم گرفتن وگفتن اعمال هفته گذشته ات در تلویزیون پخش شده ناراحت نشیم.⚘⚘تانیایی گره از کاربشروا نشود...درد ماجز به ظهور تو مداوا نشود⚘⚘

اینایی که مینویسم برا قبل از بدنیا امدن پسرمه......رامین بعد از یک ماه چند تا از ابزار کارشو فروخت یه خونه اجاره کرد خونه موکت بندی بود وقتی الان به اون روزا فک میکنم بغض میکنم وقتی دیدم خونه موکت داره چقد خوشحال شده بودم چون هیچ اساسی نداشتیم واقعا شرایط سختی بود از این خوشحال بودم که دیگه قرار نیست برای دسشویی رفتن کلی راه بریم یا عجله کنیم که الان امام زاده رو میبندن.....حمومم که برام شده بود حسرت خوشحال بودم که هر وقت اراده کنم اب و وا  میکنم و میرم زیر دوش....( بچه ها واقعا قدر هر چی که دارینو بدونین و برا داشته هاتون خدارو شکر کنین اون موقع من تو حسرت یه سقف بالا سرم بودم حتی دسشویی حموم وقتی بیرون کسیو میدیدم میگفتم خوشبحالشون دارن میرن خونشون همه این ادما خونه دارن هرچند برای بعضیا خونه کرایه ای ولی بازم  یه سقف بالا سرشونه....)چند روز بود که خونه اجاره کرده بودیم نه گاز داشتیم نه یخچال مجبور بودیم از بیرون غذا بخریم هر دفعه که پولمون تموم میشد میرفتیم کارگاه و یه وسیله میفروختیم دلم خون بود اینده برام تاریک بود چون قیمت باغ و کارگاه بالا بود فروش نمیرفت رامینم داشت دونه دونه ابزار کارشو میفروخت این مساوی بود با بیکاری صد در صدش(شاید با خودتون بگین چرا تو کارگاهش کارشو شروع نکرد که هم درامدی داشته باشه هم اساسشو نفروشه.....شغل رامین خاک اب کنیه ینی استخراج طلا و نقره از خاک ذرگری یا معدنی که برا اب کردن خاک باید هزار لیتر گازوئیل خالی میکرد وبرا گرفتن طلا از خاک ذوب شده نقره میخواد که باید خداقل نیم کیلو باید همیشه تو کارگاه داشته باشه....ما نه پول گازئیل داشتیم نه نقره رامین تو اون دوسالی که بیکار بود نقرشو فروخته بود) یه روز تو خونه نشسته بودیم که گوشی رامین زنگ خوردرنگ از رخصار رامین پرید یه نگاه به من انداخت و گفت پرویزه ما دو ساله با هم قهریم بلند شدم براش اب اوردم تعجب کرده بودم از حالش رامین تا خواست تماسو وصل کنه قط شد ....رامین که تعجب و تو چهرم دید گفت نمیدونم چرا انگار چنگ به دلم زدند واقعا حالش بد بود استرس گرفته بود سر پا وایساده بود دست و پاش میلرزید که یه پیام رو گوشیش اومد....گوشیو ازش گرفتم پیامو باز کردم پرویز بود نوشته بود وقت این مسخره بازیا نیست مامان سکته کرده تو بیمارستانه خواستم خبر بدم حالا خود دانی..........با خوندن این پیام وارفتم همه ی اتفاقا  مثل فیلم از جلو چششم میگذشتچه جور با بی رحمی تمام منو از خونش انداخت بیرون چجور پشت در میلرزیدم.. یک ماهی که تو چادر بودم چه  عذابایی کشیدم ....گوشی تو دستم خشکم زده بود که رامین گوشیو از دستم کشید وقتی پیامو خوند فقط داشت اشک میریخت دلم براش سوخت بلاخره مادرش بود.....نگاهشو انداخت تو چشام انگار منتظر بود که بگم بریم ببینیمش نتونستم از چشای بارونی که با خواهش بهم نگاه میکرد و نا دیده بگیرم اشک تو چشام حلقه زده بود فقط تونستم بگم اگه میخوای برو مادرتو ببین من ناراحت نمیشم رامین اشکاشو پاک کرد اومد جلوم وایساد همونجور که صورتمو پاک میکرد گفت تو نیای منم نمیرم جایی که تو هستی منم هستم بغلم کرد ...چی میتونستم به این مرد بگم وقتی انقد هوامو داشت.....گفتم باشه فقط بخاطر تو... اماده شدم سوار ماشین شدیم رامین تا خود بیمارستان گریه کرد ....‌وقتی رسیدیم بیمارستان فهمیدیم یه هفتست مادر شوهرم بیمارستانه تو دلم اشوب بود واقعا اگه با من بود تا اخر عمرم نگاهشم نمیکردم ولی بخاطر رامین مجبور بودم ....وقتی از در وارد شدیم مادر شوهرم با دیدن رامین گریه کرد و دستاشو براش باز کرد تو بغل هم گریه میکردن منم یه گوشه وایساده بودم اشک میریختم اون روز خیلی دلم برای خودم سوخت فقط با خودم میگفتم مادر من کو چرا نمیاد بغلم کنه بابام کجاست چرا من کسیو ندارم.....بلاخره گریه هاشون تموم شد و از هم جداشدن رفتم جلو سلام دادم ولی جوابی نشنیدم دلم میخواست مادرش منم بغل کنه واقعا تو اون لحظه به یه آغوش نیاز داشتم تا منم مثل رامین ارومشم ولی نه باید همیشه یه اتفاقی میوفتاد تا بهم یاداور بشه برای اروم شدنت جز اغوش خودت اغوش بازی منتظرت نیست....مادرش تا اخر حتی نگاهمم نکرد رامین وقتی اوضا رو دید گفت مادیگه میریم رفتم جلو دست مادر شوهرمو گرفتم و بوسیدم فقط داشت نگام میکرد تو چشاش نگاه کردم گفتم بابام  همیشه بهم میگه جواب بدیو با خوبی بده طرف خودش شرمنده میشه....چشاش پر شده ولی دیگه برام مهم نبود سرمو گرفت و بوسید بعد روشو برگردوند شرمندگیو از تموم حرکاتش میشد دید با یه خدافظی کوتاه برگشتیم خونه رامین کلی ازم تشکر کرد که جواب بی احترامی مادرشو با بی احترامی ندادم ....

روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞

توی این چند وقت به یه چیزایی شک کرده بودم .....ولی نمیخواستم باور کنم که همچین چیزی هست همش داشتم با خودم کلنجار میرفتم واقعا دیگه تحمل سیلی دیگر از زندگیو نداشتم خسته بودم ولی هر چقدر من از این واقعیت فرار میکردم بیشتر باهاش رو به رو میشدم .‌‌..رامین موقع تلوزیون دیدن چرت میزد به شدت علاقه پیدا کرده بود به شیرینی جات...هر ده دیقه یه بار چای میخورد  ....دیگه رامین همون رامین نبود بی توجه شده از لحاظ همبستری سرد شده بود همش تو خودش بود.....شبا موقع خواب چند ساعت گریه میکردم و با خدا حرف میزدم میگفتم خدایا منو یادت میاد تو دوازده تیر ماه ۷۴ به  خواست خودت به دنیا اومدم ...یه چیزی هست به اسم سرنوشت که از همون بدو تولد رو پیشونی همه نوشتی خدایا میخوام گله کنم ازت، از سرنوشتی که برام نوشتی ...خدایا کجای اسمونی بگو تا رو به همونجا گله هامو فریاد بزنم خدایا بهم بدهکاری یه زندگی خوب یه مادر دلسوز یه پدر باغیرت یه بچه خوب خداییییااا بهم بدهکاریییی ...کجایی خدا؟؟ صدامو میشنوی؟ ؟؟؟چیکار کردم که فراموشم کردی خدایا من ایوب نیییستممم دیگه پرررر شدم لبریز شدم روحم پر زخمه ..سر کنافو گم کردم خدایییااا به دادم برس ...

روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞

تو یکی از روزا دوباره پولمون تموم شده بود رفتیم کارگاه رامین چندتا وسیله برداشت گذاشت تو ماشین نشستیم تو ماشین برگردیم که هنسایه رو به رو رامینو صدا کرد وقتی رامین رفت بیرون منم پیاده شدم از ماشین برم تو باغ (باغ و کارگاه دیوار به دیواره که از دیوار وسط به هم راه داره)که چشم به یه بطری کوچیک قهوه ای رنگ خورد رفتم ورشداشتم خالی بود چش انداختم به دور و بر چند تا دیکه از همینا بود...دنیا دور سرم داشت میجرخید من این بطری هارو میشناختم....انگار دنیا باهام لج کرده بود دیگه راه فراری نبود وقت روبه رو شدن با واقیت رسیده بود..‌. رامین معتاد به متادون بود و من باید با این واقیت رو به رو میشدم....

روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞

در صندوق عقب ماشینو باز کردم چون رامین هر روز به بهانه های مختلف میرفت سراغ ماشین شک نداشتم چیزی که دنبالشم همونجاست همه جا صندوق و گشتم چیزی نبود رفتم سراغ زاپاس تنم یخ بست دست انداختم ورشداشتم یکم از سرش خالی بود معلوم بود تازه خریده .... دلم میخواست تا جون دارم فریاد بزنم ولی ولی انگار این بغض با هدفی تو گلوم جا خوش کرده بود نباید حرفی میزدم چون به هیج عنوان رامین گردن نمیگرفت با قدم های لرزون سوار ماشین شدم شیشه متادونو گذاشتم توکمر شلوارم  شال رو سرمو مرتب کردم   مرتب نفس عمیق میکشیدم تا به حالت عادی برگردم

روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞

با صدای در تپش قلبم انگار دو برابر شد رامین در ماشینو باز کرد نشست پشت فرمون وقتی برگشت سمتم جا خورد انگار  تمام تلاشی که کرده بودم چیزی بروز ندم  و عادی باشم بی فایده بود....سریع پرسی اتفاقی افتاده چت شده رنگ و روت عین گچ شده...گفتم نه بابا فک کنم  فشارم افتاده رامین نگاه معنی داری بهم انداخت و از ماشین پیاده شد سریع گفتم کجا بیا بریم دیگه خسته شدم ...گفت اسپریو از پشت بیارم بزنم رو داشبرد صندوقو زد بالا به چند ثانیه نکشید برگشت درو با حرص باز کرد داد زد به چه حقی رفتی سر صندوق ....دیگه خون جلو چشمو گرفته ....

روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞

از ماشین پیاده شدم شیشه رو دراورم پرت کردم طرفش داد زدم این چییییهه دست پیشم تازه میخوای بگیرییی...چیه این بارم فرشته عذابم تویی وقتی وضعت لین بود چرا اومدی سراغ من کم بدختی داشتم با این اوضات میخواستی بچمم بیاری چی شد اون هنه وعده بهشت....با حرفش اتیش انداخت به جونم گفت مگه چاغو زیر گلوت گذاشتم میخواستی نیای.....دیگه هیجی نمیشنیدم به طرفش دویدم با مشت و سیلی افتادم به جونش به زمین و زمان داشتم فحش میدادم فقط میگفتم جنازه یکیمون از این خراب شده میره بیرون ....یهو دستشو برد بالا چنان زد زیر گوشم افتادم زمین افتاد به جونم انقد رو زمین کشیدتم و زدتم که دیکه واقعا بدنم سر شده بود گلومو گرفت برد تو باغ بالا سر چاه فقط داد میزدم مرد نیستی نندازی...بی ناموسی اگه نندازی...با این حرفام حرکاتش اروم تر شده بود دیگه حساب کار دستش اومده بود که تا چه اندازه ای دیوونه شدم ...گفتم ولم کن ببین خودم میپرم توش یانه .....

روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞

تو چند قدمی چاه ولم کرد وایساد بالا سرم دیگه هیچی برام مهم نبود سریع خودمو کشیدم سمت چاه چاهی که تهش پیدا نبود مثل اینده من...تاریک و سیاه مثل بختم...چشامو بستم تا خواستم خودمو رها کنم رامین سریع گرفتتم داد میزد تو یه روانی تو دیوونه ای چیه میخوای خونت و بندازی گردنم بدبخت خودتو مینداختی چاهو پر میکردم میگفت یهو گم شدی...کشون کشون برد سوار ماشینم کرد فقط اشک میریختم....

روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞

رسیدیم خونه رامین ساکت بود فقط حق حق من بود که سکوت بینمونو میشکست.....لباسامو جمع کردم نشستم جلو چمدونم خدایا کجارو داشتم که برم به کی پناه میبردن داشتم به حال خودم گریه میکردم رامین اومد بالاسرم میگفت ترک میکنم قول میدم...‌.این حرفارو من یه بار دیگه شتیده بودم یه روزم امیر همینجور جلوم وایساد و گفت ترک میکنه اون موقع من عاشق امیر بودم  زخم های روح و جونم کمتر و تحملم بیشتر از الانم بود من چه طور میتونستم به رامین کمک کنم در حالی که رامینو انتخاب کرده بودم که کمکم کنه..‌. الان شرایط دیگه برعکس شده بود باز هم باری شده بودم رو دوش خودم......

روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞

باز هم چاره ای نداشتم باز هم باید میسوختم با خاکسترم زندگیمو میساختم......رو به رامین کردم و گفتم میخوای ترک کن میخوای نکن من میرم زندگی که با دروغ شروع بشه پایان خوشی نداره نیتم رفتن نبود جایی و نداشتم که برم ولی باید جلو رامین با سیلی صورت سرخ میکردم نباید ضعف نشون میدادم نباید میفهمید که جا من دم در خونش تموم میشه نباید میفهمید که  روزی هزار بار برای همین سقفی که بالاسرمه...و همین خونه ای که رو موکتش میخوابم زندگی میکنم خدارو شکر میکنم....

روز قیامت خدا پشت میزش نشسته نامه عمل منو میبینه عینکشو درمیاره یکم چشاشو میمالونه میگه بیا بغلم توف به این سرنوشتی که تو داشتی😢😞😞
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792