شب کار بود امد خونه باروی خوش باهاش استقبال کردم بعد صبحونه خوردیم رفت حموم منم تازه سیب زمینی هارو رو گاز گزاشتم تاالویه درست کنم ساعت ۱ربع به یک شد تازه کارام تموم شد رفتم که سیب زمینی هارو بردارم گفت ناهارت نمیخوادحاضرشه گفتم ده دقیقه دگه حاضره بهونه گرفت که تو هی بهم ناهار دیر میدی اینجا خونه مامانت نیست که هر موقعه ولت بخواد ناهار دریت کنی اینجا خونه منه من میگم کی درست کنی منم گفتم میشه بس کنی گفت باش منم بهش گفتم بهم گفتی دمنوش درست کن کردم گفتی الویه درست کن ده دقیقه هم صبر نداری بعد گفت تو باید همه چی رو به موقعه درست کنی تا من ازت رازی شم دربست رفت بعد ۳۰دقیقه دوباره امد خونه رفت رو تخت خوابید الان بیدار شد رفت اصلا باهاش حرف نزدم نپرسیدم ناهار خوردی یا ن بعضی وقتا واقعا کفرمو در میاره 😑چی کار کنم به نظرتون