به خدا دیگه دارم دیونه میشم جاری هام دوتاشون همدست شدن منو اذیت میکنن مثلا سه تایی نشستیم جاری بزرگم میگه فلانی بیا بعد اون یکی جاریم میرن بیرون پچ پچ میکنن تا من میرم حرفشونو قطع میکنن مادر شوهرم از وقتی ازدواج کردم واسش حکم کنیز دارم بعد هر جا میشینه میگه بجز عروس بزرگم هیچکدوم هیچی نیستن حالا عروس بزرگه میرینه دهنشون تو یه خونه ایم تا حالا ارزو به دل موندم با خیال راحت بخابم دیگه روزگارم سیاه میشه به شوهرم میگن شوهرمم میاد کتکم میزنه تا حالا خواستم چند بار خودمو بکشم ولی به خاطر بچم موندم خونه بابامم نمیشه برم مادر شوهرم میاد هر چی از دهنش در میاد به بابام میگه نمیتونم تحمل کنم تو این چهار سال هیچ تفریحی نداشتم شدم یه روانی کامل حالا بچم افتاده خون دماغ شده روزگارمو سیاه کردن چرا نشسته بودی که بچه بیافته به شوهرمم میگن حق نداره زمین که داری و بسازی حالا زمینم پدر شوهرم قول داده بخره خواهر شوهرمم هی تیکه میندازه فقط مرگ خودمو بچمو دارم دیگه هیچی