راستش من یه دختر ۱۷ساله ام یه ماه دیگه میشم۱۸دلم خیلی گرفته خیلییییی زیاد از بچگی غم و غصه داشتم هیچ وقت تو زندگیم یه روز خوش ندیدم پدر و مادرم ۴۰سال اختلاف سنی داشتن مادرم زن دوم بابام بود و دوتا خواهر کوچیکتر دارم بابام به غیر ما چهارتا پسر و یه دختر داشت که همه وضع مالی خیلی خوبی دارن و شاغلن و دستشون به دهنشون میرسه من هشت سالم بود که پدرم سکته کرد و زمین گیر شد بابام اون موقع ۷۹سالش بود ۹سال مریض بود تموم کاراشا مامانم میکرد حموم و اصلاح و همه چی ما تو این نه سال تموم زجر دنیا رو کشیدیم هیشکی دلش بحالمون نسوخت بابام گاهی وقتا اذیتمون میکرد چون مریض بود خیلی بد هیشکی کمک مامانم نمیداد شش تا عمو و چهارتا عمه داشتم ولی هیچکدوم نه بفکر ما بودن نه کمک مامانم میدادن حتی بابام ببرن دکتر همش مامانم یه حقوق بازنشستگی بخور نمیری هم داشتیم که گاهی وقتا کم میومد زیاد نبود هفتصد هشتصد بود خلاصه شبو روز جز حسرت و غم و غصه چیزی تو دلم نبود شبا تا صبح قایمکی زیرپتو گریه میکردم تا خوابم میبرد به هم سن و سالام حسودیم میشد همیشه تو مدرسه خندون و شاد بودم هیشکی باورش نمیشد من چقد غم و غصه دارم بعد از نه سال مریضی بابام فوت شد وقتی بابام مرد من ۱۶سالم بود یه خاستگار پیدا کردم فامیل مامانم اینا بود ۲۱سالش بود پسرخیلی خوبی بود تنها کسی که دلش برام سوخت اولین آدمی ک طعم دردمو چشید و حس کرد با تعریف کردن قصه زندگیم باهام اشک ریخت خیلی دوستم داشت خلاصه اومدن خاستگاری و داییم هم بود ولی مامانم ب عموهام و پسرا بابام زنگ زد که بیان گفتن بما مربوط نیست خلاصه خاستگاری با داییم انجام شد و نشون گزاشتن الان یک سالو خورده ای هست که باهمیم و نامزدیم ولی حتی دایی هامم مارو فراموش کردن همه مارو فراموش کردن ی عمو دارم از وقتی بابام مرده میاد از درخونمون رد میشه حتی نمیپرسه زنده این یامرده خونشونم پایین خونمونه همه نامردن هیچ وقت نمیبخشمشون خیلی تنها شدیم منو و مامانمو و دوتا خواهرام تنهای تنهاییم نه کسی بهمون زنگ میزنه کسی میاد بهمون سر بزنه دلم واسه بابام تنگ شده بعضی وقتا میگم کاش بودخیلی دلم پره قراره نامزدی بگیریم ولی کسی نیست نه پدری دارم نه برادری نه عمویی نه دایی هیچکس تنهای تنها همش غصه میخورم ک چرا سرنوشت من اینه مامام گفت اگه هیچکس نیومد چنتا از مردا همسایه رو التماس میکنم بیان واسه نامزدیت نمیدونم چکار کنم دلم میخواست منم مث همه دخترای خوشبخت و خوشحال بودم....
فردا فقط خودتو میمونیو شوهرتت دیگه هیچکس ول کن عمو هاتو برات مهم نباشن منم هروقت میبینمشون حتی سلامم بهشون نمیکنم مثل غریبه ها از کنارشون رد میشم در حق مامانم بد کردن پشت سرش حرف زدن
خب خیلی خوبه که چرا فکر میکنی بد بختی پس ولی من اصلا از ازدواجم راضی نیستم و پشیمونم ۱۷ ...
من خیلی خوشحالم که نامزدم تو زندگیمه ولی دلم میگیره وقتی میبینم کسیو ندارم از طرفی همش ترس از دست دادنشو دارم میدونمم تنها چیزی ک مارو از هم جدا میکنه مرگه ولی میترسم چون تنها امیدم ب این زندگیه
به نظر من ناراحتیت الکیه خودتو درگیر این چیزا نکن تو مادرتو داری نامزدتو داری خواهرات داری دیگه کیو ...
حقوق بابام یکو پونصده ولی زن بابام که ی پیرزن ۹۰ساله است نصفشو برده مافقط ۱تومن میگیریم پسراش خیلی وضعشون خوبه پیش اونا زندگی میکنه نمیخوام بهمون توجه کنن ولی حداقل کاش اینجور باهامون بد هم نبودن خیلی نامردیه ما سه تا دختر یتیمیم نباید اینجور باشن باهامون مردم میگن باید از جیب خودشونم کمک میکردن ولی از ما میگیرن میخورن درحالی ک خودشون دارن بخدا دنیاش نامرد شده آدما نامرد تر
من خیلی خوشحالم که نامزدم تو زندگیمه ولی دلم میگیره وقتی میبینم کسیو ندارم از طرفی همش ترس از دست دا ...
عروسی نگیر با این وضعیت لباس عروس و آتلیه و ماه عسل تمام
کاربری دهمم هست از عالم و آدم سیم کارت گدایی کردم خدا شاهده گزارش بزنین بترکم میام یه لنگتونو میبندم به اسب تشنه یه لنگتونو به اسب گشنه با نظرم هم مخالف بودین ریپلای نکنین میام دهن مهنتونو جر میدم اعصاب ندارم :/
عزیزم قوی باش من خیلی خیلی بدتر از توام من هم پدرم فوت کرده و هم مادرم منم هیچ کسی رو ندارم از روزی هم که اینا رو از دست دادم کل فامیلم انگار دور منو خط کشیدن مرده و زنده بودن من براشون فرقی نداره منو تو خدا رو داریم