وای
پنج سالم بود، رفته بودیم چشم پزشکی، بعد تو سالن انتظار که نشسته بودیم یه خانومی اومد صندلی کنار من نشست. بعد تو سالن عینک افتابی زده بود، من با تعجب از نیم رخ نگاهش کردم، بعد دیدم چشماش یه مقدار از حدقه بیرون اومده یعنی اگه می خواست چشاشو ببنده نمی تونست، خلاصه خیلی ترسیدم، مامانمم نامردی نکرد و گفت این به خاطر اینه که به حرف مامانش گوش نداده، هویج نخورده، شیطونی کرده، یعنی تا دو سه سال بعد قشنگ باور کرد بودم دلیلش ایناست ( تو این چند سال مامانم چیرای دیگه هم بهش اضافه می کرد😄😄)
تا اینکه بعدا فهمیدم اون خانوم ته چشماش زگیل زده بود که کره رو به جلو رونده بود😨