من خودم وقتی بچه بودم یه زلزله ی به تمام معنا بودم. یکی از خاطرات من اینه که من تو بچگی همیشه با سگها و گربه های وحشی پلاس بودم.
ظهرها که مامان بابام میخوابیدن میرفتم سر وقت فریزر و یه بسته گوشت برمیداشتم و میرفتم میدادم به سگها
همیشه هم مامانم با بابام دعوا میکرد و میگفت هزار دفعه بهت گفتم وقتی ما خوابیم یواشکی گوشت کباب نکن بخور😃
یبار هم تو خونه ی داییم کاندوم پیدا کردم. و همه اشو مثل بادکنک باد کردم و دادم به بچه ها و همه با ذوق رفتیم تو سالن. که یهو دیدم زن داییم یه جیغ بنفش زد و فرار کرد بعد هم دیدم مامانم مثل شیر غران داره به طرفم میدوه و بعدش هم کتک خوردم😃 بادکنکم رو از من گرفتن. من گریه میکردم و میگفتم بادکنکم رو میخوام..
یبار هم نشسته بودیم و مشنیدم بابام به مامانم میگفت میخواد خونه رو بزرگتر کنه و قرار بنا بیاره ولی باید کاشیهای تو حیطا رو کامل در بیاریم.
من هم گذاشتم خوابیدن و رفتن سر وقت کاشیهای تو حیاط و دونه دونه اونها رو کندم عصر که مامانم بیدار شد تا تونست منو کتک زد من هم گریه میکردم میگفتم مگه نگفتین که میخواین کاشیها رو در بیارین من هم کنکتون کردم