سلام
اسم من رهاست و 13 سال دارم
من می خواستم که اگه اشکالی نداره با شما یه کم همدردی کنم
من به همراه پدر و مادرم و برادر کو چک ترم تو کرج زندگی می کردیم و زندگی خوب و شادی داشتیم تا این که پدر و مادر من تصمیم گرفتن که خیلی عادی از هم طلاق بگیرن و از هم طلاق گرفتن و منو وبرادرو مادرم به اهواز اومدیم وپیش مادر بزگ و پدربزرگم زندگی کردیم من اون موقع 8 سالم بود و کلاس دوم رو در اهواز درس خوندم تا این که مادرم تصمیم گرفت که با مردی که قبلا همو دوست داشتن ازدواج کنن. اون توی کرج زندگی میکرد من قبلا اونو چند بار دیده بودم و اونو دوست داشتم پس مادرم به خوانوادمون گفت و همه موافقت کردن به جزء دایی بزرگم یه شب اون اومد خونمون یعنی خونه پدربزگم مادرم به من گفت که برم بخوابم ولی من خوابم نبرد برای همین یواشکی روی تختم بیدار موندم تا حرفاشونو گوش بدم چون منم مثل مادرم دوست داشتم که پیش اون توی کرج باشم ولی همه چیز تغییر کرد و من توی دعوای بزرگی توی همون شب بین دایی و مامانم متوجه شدم که مادر من در واقع عمه ی من هست و دایی من پدر من واین جوری شد که عمم به همراه برادرم رفتن کرج ومن پیش خوانواده ی جدیدم موندم من فهمیدم که یه من و دختر داییم یامین باهم دوقلو هستیم من اون موقع کوچیک بودم و توان مبارزه با اون همه مشکلات بزرگ رو نداشتم مادر و پدر جدیدم باهام خیلی بد رفتاری میکردن کارایی که الان حتا نمیتونم بنویسمشون و این جوری شد که من الان پنج ساله اینجام و زندگی خیلی خیلی بدی دارم ولی زندگی من بهتر که نمیشه هیچ تازه داره بد تر هم میشه