خدا شاهده دارم با بغض تایپ میکنم انقدر ناراحتم که حد نداره ..
یکی از دوستایه قدیمیم (زن دوست شوهرم) امروز بعد از ۳ سال دیدمش شام اومد خونه من(موضوع اومدنش هم که بدقولی کرد و دیر اومد و اینا تاپیک قبلیمه خلاصه انقدر دیر شد که با شوهرش اومد)
یه دختر ۳ سال و ۳ ماهه ناز داره بارداریه اولم باهم حامله بودیم ۲ ماه از پسر بزرگ من کوچیکتره دخترش...
این دوست من چند سال نازایی داشت و سابقه ۳ تا سقط یکی قلبش تشکیل نشد دومین بارداریش پوچ بود
سومیش هم بی دلیل افتاد به خونریزی ..
همش تو این مطب دکترا بود تنبلی تخمدان داشت شوهرش هم مشکل نمیدونم چی چی داشت ...
یادم نمیره چقدر گریه میکرد واسه من دردودل میکرد ازین که بچه دار نمیشه و چقدر دلش بچه میخواد
هنوز یادمه روزی که فهمید باردار شده و چه اشک ذوقی میریخت و چقدر خوشحال شد..
خدایا بزرگیتو شکر آخه قربون حکمتت برم کاش اصلا بهش بچه نمیدادی😔😔😔😔😔
نیم ساعت اول که رسیدن خونمون همه چی عادی و معمولی بود بچه هامون هم تازه داشت یخشون باز میشد که باهم دوست بشن و بازی کنن
یکم که گذشت این بچه ها بدوبدو و بازی و جیغ و داد و چی و چی ...
این دوست من هر ۵ دقیقه به دخترش میگفت نکن ندو بشین از این حرف ها شروع شد منم هی میگفتم بابا ولش کن داره بازی میکنه کاری نمیکنه که..