پریشب دوست زنگ زد گفت شهر شما (یک ساعت و نیم از شهر اونا فاصله داریم ما)عروسی دعوتیم داریم میایم منم گفتم عه خوش اومدین پس شب تو جاده نیفتین و بیاین همینجا
نزدیک ساعت ۲ اومدن
دوستی ما از دوستی همسرامون شکل گرفت که هردوهمکار و هم رتبه هستن
اون دو تا پسر نوجوون هم داره
خلاصه اومدن و خوابیدن
صبحم گفتم زشته بذارم برن و خلاصه نهار موندن تا عصر جمعه
من باردارم
این قبلا میومد کمک نمیکرد تو کارا ولی این بار به زور کمک میکرد
وای چشمتون روز بد نبینه
زن ۴۱ ساله معلم همسرش پزشک یک کارایی میکرد چندش اور
مثلا من هندونه قاچ میکردم میخواستم ببرم سر میز از همون هندونه تو ظرف با دستش یکی رو تکه میکرد یه تکه رو میخورد😑😦🤯🤯🤯
یا من سالاد درست میکردم کنارم نشسته بود خیار و گوجه شسته بودم بعد من خیارارو تو یه ظرف سالاد خورد کرد وسطشون تخم زیاد بود تخمشون با چاقو جدا میکرد میذاشتم ظرفی که جلو اون بود و توش گوجه شسته شده بود
تخم خیار و برمیداشت و عین ماسک روی گوجه ها به دستاش میمالید پاشد گوجه ها رو بشورم گفت نه میشورم رفت یه ثانیه زیر اب گرفت برام اورد هنوز روش تخم خیارای دستش بود
صبونه خیلی چیز گذاشتم جلوشون نیمرو خامه عسل کره پنیرلیقوان
پنیر لیقوان خیلی موند بعد گذاشته بودش مثلا تو ظرف اصلیش الان دیدم همه شو خورد کرده خورد خورد ها
اگر حوصله دارین بقیه کاراشم بگم که با خونه زندگیم چکار کرد؟