منم فکر کنم کلاس ۵ام بودم
داشتم تو خیابوون بازی میکردم...اومدم خونه که برم دستسویی وای چشمتون روز بد نبینه دیدم تو شرتم صورتی شده به معنای واقعی سکته زدم .رفتم داخل مات و مبهوت لال شده بودم گریه میکردم بابام و مامانم میگفتن چیه باورتون نمیشه گریه میکردم ولی صدای گریه م نمیومد.
دقیقا مثه اونموقع هایی هست که خواب میبینیم میخوایم جیغ بزیم ولی صدامون در نمیاد دقیقا همونطوری بودم.
بیجاره مامان و بابام سکته کردن.هی میگفتن چی شده منم بزور گفتم شرتم خونی شده اونا ترسیده بودن چون من از تو حیابوون یهو اومدم ماجرا رو گفتم.ازم پرسیدن کسی کاری کرده من میگفتم نه اونا باورشون نمیشد آخه من به حالت بدی بهشون گفتم.
بعد از اون دیگه از بازی تو خیابوون خبری نبود.
تازه یه دوچرخه داشتم اونم بردن فروختن که من باهاش نرم تو خیابون بازی کنم