طولانیه ولی واقعا هیچوقت یادم نمیره
من پیش دانشگاهیم تازه تموم شده بود که مامانم گفت خب حالا بریم آرایشگاه تا ابروهاتو برداری راحت بشی
دقیقا یادمه۱۲ خرداد بود فردا و پسفرداشم تعطیلات بود بخاطر رحلت امام
اون روز عصر خیلی ام باد شدیدی شد
ما رفتیم دم آرایشگاهی که همیشه میرفتیم دیدیم بسته اس!
مامانم دید ته همون کوچه یه آرایشگاه جدید باز شده
گفت بریم اینجا ببینیم چجوریه
رفتیم اونجا و خلاصه خانومه که آرایشگر بود مدیر داخلی یه شرکت کوچولو ام بود توی محل خودمون
مامانم باهاش حرف زد و اینا یهو گفت این دختر منم دیگه امسال درسش تموم شده دنبال کار میگرده
یهو خانومه برگشت گفت عهههه
مام اتفاقن یه ویزیتور میخوایم
۱۶ ام بیا شرکت معرفیت کنم به مدیر
آقا من رفتم اونجا سرکار حدود یه سال اینا
خواهرزاده مدیرمون که پسر خیلی خوبی بود تا مدتها بعدش از من حال و احوال میکرد(خودش با کسی بود،بسیار هم آدم محترمی بود و هست) یبار بهم گفت فلانی تو دختر خیلی خوبی هستی،منم یه همکلاسی دارم که خیلی پسر خوبیه، بیا با این آشنا بشو!!
آشنا شدن همانا و ازدواج کردن همان!!
خلاصه اینکه من ۱۸ سالگی رفتم سرکار ۲۱سالگی این حدودا عقد کردم!!!
اگه اون آرایشگاهه باز بود
اگه خانومه منو نمیبرد شرکت
اگه بعد دوسال خواهرزاده رییسم حال و احوال نمیکرد باهام!!!
هیچوقت یادم نمیره این اتفاقو