امروز پدرشوهرم اینا دعوتمون کردن بعد هر وقت میری خونشون کلا پذیرایی نمی کنن نه شربتی نه چیزی بعد پدرشوهرم گفت برای ناهار جگر خریدیم بی زحمت خودتون درست کنید ، خواهرشوهرم و مادرشوهرم اینا همش میگن ما توان نداریم مریضیم و فلان جامون درد میکنه من سیخ کشیدم همه به ترتیب اومدن خوردن و من مشغول کباب کردن بودم آخر از همه نشستم سر میز حالا این هیچ چون آخرین نفر بودم همه رفتن سیخها و همه چی عملا موند برای من و من شستم و همه در حقیقت در رفتن .جاری خودشیرینم من این همه پا گاز وایستادم میره لقمه بزرگ گرفت برای پدرشوهرم برد . حس بدی دارم . نگید که کار نکن و فلان و اینا چون یه جوری میگن که نمیشه جلوشون وایستاد همش میگن ما نمی تونیم و مریضیم فلان کارو برای خودتون بکنید و اینا جاریمم که دیر اومد قشنگ نشست پاسفره وقتی اومد زودم پاشد رفت حس بدی دارم