سلام به همگی من باردارم شش هفته بچه دومم پسرم پنج سالشه میخواد بره پیش دبستانی خانواده شوهرم زیاد بچه دوست نیستن همشونم یدونه بچه دارن به منم همش میگفتن دیگه نیار همین یکی بستته ولی من عاشق بچه ام هم خودم هم شوهرم خلاصه امشب اونجا بودیم چیزی نگفتم نمیخوام اصلا بهشون بگم تا حداقل شش ماهگی چطور کاری کنم نفهمن اخه من خیلی شیطون و اهل بازی و شوخی ام اگه اروم بگیرمشک میکنن😅البته نمیدونم عکس العملشون چی باشه وقتی بفهمن خوشحال میشن یا اینکه ناراحت میشن چرا نگفتم ؟؟ کسی بوده تو این شرایط یکی از دلایلشون ابنه پسرم خیلی شیطونه میگن همبن بزرگ کنی هنر کردی خانواده کم جمعیتی کلا.بهشون بگم یا نه بزارم خودشون بفهمن از شکمم😐
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه
فرزندم، دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم....
فعلا که تا3ماه اصلاااااا نگو حالا بعدش دیگه تصمیم با خودته
خداوند کرم ابریشم را به پروانه🍄دانه ی شن را به مروارید🍄تکه زغالی را به الماس تغییر میدهد🍄اگر زمان به سختی گذشت🍄و تحت فشار بودی 🍄او بر روی تو نیز کار میکند ...
وا تو میخوای بزاییش و با همسرت بزرگش کنی نظر اونا برات مهمه دلت خوشه ها خوشحال بشن نشن بدرک مهم خودتونید
سه اصل
هیچ وقت باکسی بیشتر ازجنبه اش رفاقت نکن,درددل نکن,شوخی نکن
حرمتها شکسته میشود............
هیچ وقت به کسی بیشتر ازجنبه اش خوبی نکن,محبت نکن,لطف نکن
تبدیل به وظیفه میشود..............
هیچ وقت ازکسی بیشتر ازجنبه اش خوبی نخواه,کمک نگیرانتظارنداشته باش
تبدیل به منت میشود