بعد از یه سال برگشت و من دلم باهاش صاف نمیشد،اصلا نمیتونستم قبول کنم خودش رو،ازدواج باهاش رو،هر وقت با مامان و بابام حرف میزدن که بگم نمیخوامش میگفتن نمیتونی پیش ما برگردی،خیلی شرایط بدی بود.سینا هم نمیدونم چی بهش گذشته بود که اصلا حالش خوب نبود،انگار اون افسرده تر از من،به زور با دوستامون میرفتیم مسافرت و مهمونی و وانمود میکردیم همه چی خوبه ولی همه چی بد بود،خیلی بد