از بچگی زندگی خوبی نداشتم.تو خونمون همیشه دعوا بود مامانم دوستم نداشت و بچه ناخواسته بودم.تو او نوجوونی مادر پدرم طلاق گرفتن و خیلی ضربه خوردم.یه لباس حق یه کلاس زبان یا بیرون رفتن با دوستام رو نداشتم.روزای تعطیل که بعد از یه هفته مدرسه تو خونه میخوابیدم مامانم با کتک بیدارم میکرد و خیلی اوضاع بدی.به هرسختی دوران دبیرستان رو تموم کرد و یکی از بهترین دانشگاهای دولتی تهران قبول شدم.روزی که نتایج اومد کتک خوردم که چرا تهران قبول شدم و مامانم همش میگفت بیشتر از این نمیتونه خرجمو بده و تا یه سال همش میومد دانشگاه پرس و جو که میتونی واسه من انتقالی بگیره برم خوابگاه یا نه.منم فقط سرم به کتاب و درس و تئاتر و شاهنامه خوندن و اینجور چیزا گرم بود غافل از اینکه زندگیم روز به روز داره بدتر میشه و افسرده تر میشه.ترم یک دانشگاه با یه پسری آشنا شدم که دوست خوبی برام بود و همیشه ناهارای دانشگاه و دورهمی های بعدش و فعالیتای دانشجویی رو با هم بودیم.کم کم خیلی صمیمی شدیم و دیگه هر روز صبح سرکوچمون میومد دنبالم با هم یه قهوه میخوردیم و روزنامه میخوندیم و میرفتیم دانشگاه،برای من فرار از جهنم خونه بود.ولی حس خاصی بهش نداشتم یعنی نمیتونستم داشته باشم چون خودش و خانوادش خیلی درست حسابی بودن و وضعشونم از ما بهتر بود.گذشت و انقدر تو خونه بهم فشار اومد که فقط به خودکشی فکر میکردم و سینا مجبورم کرد برم روانشناس،یه روز که مامانم فهمید روانشناس میرم منو گرفت زیر کتک که چرا آبروشونو بردم.منم حالم خیلی بد بود دیگه به سینا گفتم نمیام دانشگاه،همزمان تابستون شد و دانشگاه تعطیل شد.یه وقتایی با سینا میرفتم کافه یا یکی دوبار سفر با دوستامون ولی واقعا حالم خوب نبود.سینا هم لیسانسش داشت تموم میشد فکر کار خودش بود و رو پروژه های صنعتی تو جنوب کار میکرد و میخواست شرکت خودشو بزنه.