2733
2739
عنوان

رمان خون ها بیاین 😊😊

| مشاهده متن کامل بحث + 18600 بازدید | 358 پست


#پارت_۴۹


 

 آرش بلند شد و چمدونش رو که همونجا جلوي در ول کرده بود برداشت و با گفتن ، فعلاً ، به طرف اتاق خودش رفت .

 با بسته شدن در اتاق آرش ، شالم رو از رو سرم کندم و گفتم :

 -خیلی عوض شده نه ؟

 عمه سري با تاسف تکون داد و گفت :

 -پیر شده بچم . حس می کنم ته چشاش غم بزرگی هست . الان زوده ولی بلاخره از زیر زبونش می کشم بیرون که چرا اینطوري تو خودشه . یادته مادر چقدر بگو بخند می کرد ؟ این همون آرشه آخه ؟ معلوم نیست زن اجنبیش چه بلایی سرش آورده که بچم اینطوري شده ؟!

 خندیدم و گفتم :

 -آي آي ... عمه شما هم ؟ داري مادري شوهر بازي در می یاري؟

 لبخندي زد و گفت :

 -بابا تو روش که نمی گم ! دارم با خودم فکر می کنم . خوب اگه تقصیر زنش نیست ، تقصیر کیه بچم از این رو به اون رو شده ؟

 گفتم :

 -عمه بلاخره این همه سال گذشته . آدم از حال و هواي جوونیش می افته دیگه . یادت نیست من چقدر سر به سرت می ذاشتم ؟ الان همون آدمم؟ بلاخره روند زندگی همه رو عوض می کنه . همه که به یه حالت نمی مونن. زندگی هاي اونجا م با اینجا خیلی فرق داره . آدماش سردترن . آرش هم بلاخره اونجا زندگی کرده از خلق و خوي اونا یاد گرفته مثل اونا باشه.

 عمه دمق گفت :

-چه می دونم مادر . شاید حق با تو باشه !

 چند روزي از برگشتن آرش می گذشت و من خیلی کم می دیدمش . روزها من سر کار بودم و وقتی برمی گشتم یا آرش تو خونه نبود ، یا اینکه تو اتاق خودش سرش با لب تاپش گرم بود . قبل از اومدنش ، همش این موضوع رو مخم بود که این برگرده ، من چطور باهاش سر کنم . ولی حضورش خیلی بی آزار تر و

کمرنگ تر از تصوراتم بود . هم این موضوع و هم همکاري مهندس تجدد در رابطه با شرکت علی ، باعث شده



#پارت_۵۰



بود روحاً وضعیتم یه مقدار بهتر بشه . همین تغییر روحیه ، هر چند کم ، ظاهراً به چشم اومده بود . چون وقتی سخت مشغول کار بودم ، مهندس تجدد بی مقدمه گفت :

 - می تونم یه سوال شخصی ازتون بپرسم؟

 با تعجب بهش نگاه کردم .

 نگاه متعجبم رو که دید ، دستپاچه گفت :

 - منظور بدي نداشتم . لطفاً بد برداشت نفرمایید.

 از اون حالتش فهمیدم بازم زود قضاوت کردم . واسه همین با طمانینه گفتم :

 -من هیچ برداشتی از سوال شما نکردم آقاي مهندس . بفرمایید لطفاً

 تجدد گفت :

 -می تونم بپرسم این چند روزه ، چه اتفاق خوبی افتاده که اینطور شما رو بشاش کرده ؟ این روحیه ي مثبت ، احیاناً مربوط به تصمیممون در مورد شرکت پلی اتیلن ....سهند که نیست ؟

 با خیالی آسوده از ماهیت سوالش ، گفتم :

 - نه کاملاً! ولی خوب بی ربط هم نیست . واقعیتش بعد از اون بحرانهایی که با کمک خدا تونستم پشت سر بذارم ، برداشتن اولین قدم تو راه انتقام و اثبات وجود خودم ، تا یه حدي تاثیر خوبی تو روحیم داشته و اینو نمی تونم انکار کنم . هر چند به خاطر قراري که با هم گذاشتیم ، کاملاً از جریان پرونده این شرکت دور شدم و علیرغم کنجکاوي شدید ، به خاطر صحبتهایی که با هم داشتیم ، سعی می کنم از بطن ماجرا دور باشم . اما همین که می دونم به زودي خاکستر شدن زندگی اي رو می بینم که بی رحمانه ازم گرفته شده ، باعث می شه از اون حس افسردگی خارج بشم . البته هنوز هم وقتی به عمق ماجرا فکر می کنم ، حالم دگرگون می شه و می رم تو پیله ي خودم . ولی به خاطر دخترم هم که شده می خوام که از اون وضعیت بیرون بیام . حتی واقعیتش چند روزي هست به فکر ادامه ي تحصیل افتادم . فکر می کنم شاید بتونم اینطوري سرم رو به یا چیز خوب که ارزش داشته باشه گرم کنم و خودم رو تا جایی که می تونم از گذشته دور کنم .

 متفکر نگام کرد و گفت :

 -این فکر ادامه ي تحصیل عالیه . ولی فرار از گذشته ، گزینه ي خوبی نیست . آدم از هر چی فرار کنه بیشتر بهش می چسبه!

 نفسی پر صدا بیرون فرستادم و گفتم :



                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 


#پارت_۵۱



 

 -از گذشتم فرار نمی کنم . می خوام ازش فاصله بگیرم . قبولش کردم . با همه ي تلخیش ، اتفاقی که افتاده رو پذیرفتم .ولی نمی خوام یه تیکه ي همیشگی از ذهنم باشه . می خوام با فاصله گرفتن ازش ، رها تر بشم . البته همه ي صحبتها به زبون ساده و عملی هستن . ولی وقت عمل ، خیلی سخته . مادرم همیشه می گفت:


"سعی کن با فامیل خودمون و همینطور شوهرت خوب باشی و بی احترامی نکنی . دوست و آشنا نیستن که اگه دیدي آبت باهاشون تو جوب نرفت ، بذاریشون کنار . اونا همیشه بهت وصلن"

 متاسفانه پلهاي ارتباطی زیادي بین من وگذشته هست که نمی ذاره به این راحتی ها فراموش کنم چی سرم اومده . دخترم به شوهرم وصله و بلاخره تا آخر عمر بچه ي اون مرده . پدر و مادرم به خواهرم وصلن و من واقعاً نمی دونم تا کی و چطوري می تونم این آدما رو از زندگیم حذف کنم . این موضوع بیشتر از همه

نگرانم می کنه که نکنه بعد از اینکه سرو صدا ها خوابید . بعضی از فک و فامیلامون بخوان من رو به اونا پیوند بدن و مثلاً کار خیر بکنن . تصور رویارویی با هردوي اون خائنا و پدر و مادر بی وجدانم باعث می شه استحکامم فرو بریزه.

 تجدد به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت :

 -واقعیتش رشته ي من فنیه و تخصص زیادي در زمینه ي مسائل روحی ندارم . ولی چون خواهرم روانشناس بالینی هستش و تا حدي تو خونه از این بحثا پیش می یاد ، اینطور از وضعیت شما استنباط می کنم که شما تا وقتی مقتدر به نظر می یاین که دور از اونا باشین . یعنی وقتی بخوایین با اونا رو به رو بشین ، همه

ي اعتماد بنفستون از بین می ره و در عین حال یه جور انزجار از کار زشت اونا هم گریبانگیرتون می شه و تا وقتی نتونین در برابر این ضعفتون حرکتی نشون بدین ، همون آدم ضعیف خواهید موند . حتی اگه دیگران فکر کنن خیلی مقاوم هستین.

 اگه مایل باشین ، می تونم با خواهرم صحبت کنم تا همدیگه رو ببینین. گفتگو با یه آدم اهل فن و مهمتر از همه همجنس خودتون که بتونه احساسات شما رو بهتر درك کنه ، خیلی می تونه تو راه برگشت شما به زندگی خالی از تلاطمات کمک کنه . اما همینقدر بگم که تلاش شما براي سرپا شدن و همین تغییر روحیه ، خیلی خیلی قدم بزرگ و بجایی هستش . شما خودتون مسیر رو بدون کمک کسی پیدا کردین . فقط شاید یه راهنمایی نیاز داشته باشین که تو پرتگاهاي بین راه نیفتین . به هر حال تغییر روحیه ي شما به خوبی ملموسه . چیزي که باعث شد منم کنجکاو بشم و ازتون علت رو جویا شم 

#پارت_۵۲


 

 به خاطر تن صداي گرم و آروم و همینطور اداي جملات روحیه دهنده ، از تجدد ممنون بودم . همین باعث شد با لبخند ازش به خاطر ایجاد این بحث تشکر کنم وکارت مرکز مشاوره اي که خواهرش توش مشغول بود رو ازش بگیرم .

 من برخلاف خواهرم تا قبل از ازدواج دوست پسر نداشتم و شوهرم تنها مردي تو زندگیم بود که حرفهاي زنونه و درد دل هاي منو شنیده بود . علاقه اي هم که به آرش داشتم ، بیشتر به خاطر صحبتهاي خانوادگی و اصرار عمه به این وصلت بود و من و آرش حتی یه بار هم راجع به خودمون با هم حرف نزده بودیم .اما حالا داشتم به راحتی یه زن ، با این مرد درد دل می کردم . آدم جالبی بود . متین و موقر در عین حال پر اطلاعات .

حس می کردم به خوبی یه زن ، تونسته دردي رو که من متحمل شدم حس کنه و همین باعث شده تصمیم بگیره که کمکم کنه . به هر حال از وجودش تو اون اتاق راضی بودم .هر چند شاید یکی دو بار اونم در حد یه مکالمه ي نیم ساعته در طول نه ساعت کاري ، تنها مکالمه ي غیر کاري ما رو شامل می شد . ولی همین

مکالمات کوتاه ، خیلی تو روحیه ي من تاثیر مثبت گذاشته بود . و حداقل پیش خودم به این موضوع معترف بودم .

 خوشبختانه دهنش هم قرص بود و هیچ کس از جریان متارکه ي من ، با خبر نبود و همچنان من رو متاهل می دونستن .

 تصمیم گرفتم در اسرع وقت با مرکز مشاوره تماس بگیرم و پیش خواهرش برم . ازش خواهش کردم خودش راجع به من با خواهرش صحبت نکنه. نمی خواستم که بدونه من همکار برادرش هستم و براي برادرش درد و دل کردم و اون شماره خواهرش رو بهم داده . دوست نداشتم زن سبکسري به نظر بیام که می شینه

واسه همه سفره ي دلش رو باز می کنه . اگه تجدد سر قضیه ي شرکت علی مچم رو نمی گرفت ، هرگز با اون هم حرف نمی زدم . ولی اون فهمید و باعث شد که من جریان زندگیم رو براش تعریف کنم . نمی خواستم از نظر خانوادش یه تهدید واسه پسر مجرد و خوش تیپ و تحصیل کردشون به نظر بیام .

 خوشبخاته رئیس جوانم ، به حد کافی تیز و باهوش بود و با کوچکترین اشاره از طرف من فهمید که من چرا نمی خوام کسی بدونه چه کسی با اون همکاره و قبول کرد چیزي راجع به من به خانوادش نگه و من به عنوان یه مراجعه کننده ي عادي پیش خواهرش برم .

 عصر همون روز ، وقتی برگشتم خونه ، فقط مهلا و آرش خونه بودن و عمه واسه مراسم ترحیم یکی از همسایه هاي قدیمش رفته بود مسجد.



                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘


#پارت_۵۳


 

 دیدن رابطه ي خوب مهلا و آرش ، به جاي اینکه خوشحالم کنه بیشتر ناراحتم می کرد . دلم واسه دختر بینوام می سوخت که کمبود محبت پدري که می تونست براي بچش بهترین باشه رو باید از دیگران گدایی می کرد . اونقدر خودخواه نشده بودم که به خاطر احساسات ضد و نقیض خودم ، مهلام رو از حس خوبی که الان باهاش درگیر بود بیرحمانه خارج بکنم . ولی درون خودم بدجور غوغا بود . دوست نداشتم پسر عمم براي بچم نقش پدرو بازي کنه و بهش ترحمی داشته باشه . دلم نمی خواست شرایطی که توش بودم براي کسی رقت انگیز جلوه کنه و دلش براي منو بچم بسوزه . من این محبت رو از بیخ و بن نمی خواستم . ولی مهلا کوچکتر از اون بود که این چیزا براش قابل درك باشه . اون به عنوان یه دختر سه ساله ، با صداي بم و مردانه ي مهربون که با محبت صداش می کرد و باهاش شوخی می کرد سریع انس می گرفت . چیزي که ذات دخترانش ازش می خواست . در ضمن من به یه علت دیگه هم از نزدیکی این دو می ترسیدم و اون برگشت

آرش به آمریکا بود . من با مشقت تونسته بودم مهلا رو از تب و تاب علی بندازم . حالا اگه در نبود پدرش به آرش وابسته می شد ، تحمل جدایی از آرش هم به همون اندازه براي بچم ثقیل بود .

 همین باعث شد وقتی که مهلا مشغول دیدن کارتون پلنگ صورتی شد ، با صداي آرومی که مهلا نشنونه به آرش گفتم :

 می شه ازت یه خواهشی بکنم ؟

 آرش حواسش رو از تلوزیون گرفت و رو به من گفت :

 -البته !

 گفتم :

 - نمی خوام خیلی به مهلا نزدیک بشی. دوست ندارم بهت وابسته بشه .

 با تعجب گفت :

 -می شه بپرسم چرا ؟

 گفتم :

 -نمی خوام بعد از رفتنت مکافاتی رو که با نبود علی داشتم ، با رفتن تو داشته باشم . مهلا الان به جاي خالی اون حساس شده و اولین نفر رو به راحتی جایگزین می کنه . براش خوب نیست بهت وابسته بشه .

 انگشتاش رو تو هم گره کرد و گفت :


🥀

💐☘

🌿🌸🌷

🌺🌱🥀🌻


#رمان

#پارت_۵۴




 -اولاً من حالا حالا ها اینجا موندگارم و به این زودي ها نمی رم . در ضمن براي مهلا هم لازمه که براي کم کردن این تنش ، به یکی دیگه احساس تعلق کنه . اینو یادت باشه که تو به خاطر مشغله ي کاري ، خیلی ازش دوري و ساعاتی که باهم هستین خیلی خیلی محدوده . مادرم هم سنش بالاست و نمی تونه همبازي مناسب و همینطور جایگزین خوبی براي پدرش باشه . بودن من کنارش براي منم خیلی خوبه .کمتر حس بطالت می کنم و با این عروسک شیطون مشغول می شم .

 بی جهت عصبانی شدم و گفتم :

 -خوب و بد دخترم رو من تشخیص می دم پسر عمه . هیچ کس جایگزین پدرش نخواهد بود . نه من ، نه عمه و نه تو . مهلا هم بلاخره کنار می یاد . وابستگیش به تویی که مدت معینی اینجا خواهی بود براش خیلی بدتره تا هیچ جایگزینی براي پدرش پیدا نکنه .

 عصبانیت منو که دید ، آروم گفت :

 -آروم باش مهتاب! من که چیزي نگفتم . اصلاً هر چی تو بگی! چرا اینقدر تند و عصبی شدي؟ من فقط با مهلا که تنها بود بازي کردم . هیچ قصد دیگه اي هم نداشتم . تو بحث رو کش دادي . من نخواستم جایگزین کسی باشم . خیلی هنر کنم ، فقط می تونم جاي خودم باشم.

 تند رفته بودم . این چند وقته اشتباه کردن و بعدش معذرت خواستن جز لاینفک زندگیم شده بود . نمی دونستم چرا اینطوري شدم .

 معذرت خواستم و بی حرف به اتاقم پناه بردم . چند دقیقه بعد صداي خنده هاي شاد مهلا با صداي صحبت آروم آرش که چیزي ازش متوجه نمی شدم به گوش رسید .خوب باهم اُخت شده بودن . نمی دونم ولی شاید وجود آرش می تونست کمکی براي مهلا واسه پشت سر گذاشتن این بحران باشه . اونقدر گیج بودم که در تشخیص غلط و درست بودن کوچکترین کارها هم درمانده شده بودم . بهترین کار مشورت با مشاور بود . با این فکر سریع از تخت بلند شدم و کارت مرکز مشاوره رو از کیفم در آوردم و شمارش رو گرفتم .

 بعد از کلی چونه زدن واسه شنبه ي هفته ي بعد وقت گرفتم . براي درست چیدن این پازل عجیب و سخت به یه راهنما واقعاً نیاز داشتم .

 حدود ساعت یازده بود که عمه رفت بخوابه . تلوزیون یه فیلم خیلی هیجانی و ترسناك نشون می داد .

منم با وجود اینکه خیلی آدم ترسویی هستم ولی چون رواناً مشکل دارم و با وجود ترس دوست دارم نگاه کنم و از ترس سکته کنم ، میخ تلوزیون شده بودم . مهلا رو پام خوابیده بود و پام حسابی خواب رفته بود . ولی مگه



                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 


#پارت_۵۵


 

می تونستم جم بخورم ؟! آرش بی صدا اومد و مهلا رو با بالشش از رو پام برداشت . بی توجه به کسی که این لطف رو در حقم کرد گفتم : واي ممنون علی پام فلج شده بود !... اسم اون عوضی که به زبونم اومد ، دستم رو ناخودآگاه گذاشتم رو دهنم. پوزخندي که گوشه ي لب آرش بود ، مثل خنجر قلبم رو سوراخ کرد . بلند شدم و خودم رو کشیدم رو مبل . پاهام جیز جیز می کرد. الان آرش با خودش چه فکري می کنه ؟ لابد می گه دختره مشنگ ، هنوز عاشق شوهر خائنشه و هنوز فقط اسم اونه که تو دهنش می چرخه . حالم از خود احمقم به هم خورد. آرش بعد از گذاشتن مهلا سرجاش دوباره به هال برگشت و رو مبل روبه رویی من نشست و حواسش رو داد به صحنه ي وحشتناك تلوزیون که یه شبح دنبال یه زن وحشت زده تو جنگل می دویید.

 بدون اینکه چشمش رو از صفحه ي تلوزیون جدا کنه گفت :

 - هنوز هم بهش فکر می کنی ؟

 گنگ گفتم :

 - هان ؟

 روشو از تلوزیون گرفت و گفت :

 - هنوز به یادشی؟

 عصبی گفتم :

معلومه که نه . کاري که اون کرده ، اونقدر منزجر کننده هست که همه ي پنج سال زندگی شیرین رو یک باره خاکستر کنه . اما منکر این نمی شم که بعضی وقتها یادم می ره کجام و هنوز هم خودم رو تو خونه ي خودم تصور می کنم .

 سرش رو انداخت پایین و گفت :

 -تو همیشه با مهین متفاوت بودي . با وجود شباهت ظاهري زیاد ، دنیاتون با هم خیلی فرق داشت .

هنوز درك درستی از کاري که مهین کرده ندارم . یه جوري هضمش برام خیلی سنگینه .

 وسط حرفش پریدم و گفتم :

 -می شه بحث رو عوض کنی ؟ خیلی برام خوشایند نیست راجع به اونا حرف بزنم .

 با سر باشه اي گفت و بی صدا زل زد با تلوزیون .

 فیلم که زهرمارم شد . حوصله ي نشستن نداشتم . بلند شدم و با شب بخیر آرومی راه اتاقم رو پیش گرفتم .


🥀

💐☘

🌿🌸🌷

🌺🌱🥀🌻


#رمان

#پارت_۵۶



 

 صبح روز بعد در حالی که به شدت از رفتار کودکانه و دور از ادبم در برابر آرش ، شرمنده بودم و این احساس شرمساري و ندامت از وقتی که واسه سحري بیدار شده بودم ، تا خود صبح که اینا بیدار بشن ، بیچارم کرده بود . همش دنبال یه فرصت می گشتم که آرش رو تنها گیر بیارم و قبل از رفتن به کارخونه ، معذرت خواهی کنم و به عبارتی با فکر آسوده تري برم سر کار . عمه به خاطر بیماري دیابت روزه نمی گرفت و آرش هم که لابد زندگی غربی بهش ساخته بود ، انگار با این فریضه غریبه بود . واسه همین من تنهایی واسه سحري بیدار می شدم . با وجودي که عمه و آرش هر دو بیکار بودن و می تونستن دیر بیدار شدن ، این بیکاري خللی تو سحر خیزیشون ایجاد نکرده بود و هر دو قبل از منِ کارمند ، شیپور بیدار باش می زدن . این وسط فقط فرشته ي معصوم من بود که با خیال راحت ، تخت خوابیده بود.

 بلاخره آرش رو جلوي دستشویی در حالی که داشت موهاشو شونه می کرد ، تنها گیر آوردم . عمه تو آشپزخونه بود و از اونجا دیدي رو ما نداشت.

 رفتم جلوتر و گفتم :

 -صبحت بخیر .

 ابرویی بالا انداخت و گفت :

 -ما که همین چند دقیقه پیش سلام و علیک کردیم !

 مظلوم نگاش کردم و گفتم :

 -من بابت حرکت مسخره ي دیشب معذرت می خوام پسر عمه . اونقدر فکرم مشوشه که مثل آدم رفتار کردن ، برام سخت شده .


 نگاهی تو چشمام کرد که باعث شد خجالت زده سرم رو بندازم پایین و بعد با صداي آرومی گفت :

 -فراموشش کن مهتاب ! تو رفتارت اونقدر طبیعیه که براي خود من باعث تعجبه که کسی با شرایط تو ، چطور می تونه اینطور عادي برخورد کنه . تو خیال می کنی که رفتارت مسخرست ! من هیچ حرکت یا حرف اشتباهی که لایق معذرت خواهی باشه از تو ندیدم .

 ازش به خاطر این لحن صحبت کردن و تزریق یه آرامش نامرئی به وجودم ، اونم سر صبح که خیلی به انرژي مثبت نیاز بود ، ممنون بودم .

 ممنونی گفتم و به سرعت به طرف در خروجی راه افتادم . پوتین هاي چرم اصلمو که از چرم تبریز خدا تومن خریده بودم و عاشقشون بودم ، پوشیدم و با یه انرژي مثبت راه افتادم .


🥀

💐☘

🌿🌸🌷

🌺🌱🥀🌻

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 
2728


#پارت_۵۷




 از اول هم خوش پوش بودم . ازدواج با مرد متمولی مثل علی هم که دستم رو تو خرید بازتر کرده بود ، باعث شده بود توان مالی اینو داشته باشم که بهترین مارکها رو بپوشم. این موضوع خیلی تو روحیه ي من تاثیر مثبت می ذاشت . یکی از دوستام همیشه می گفت:

" این که هر آدمی یه دل مشغولی شخصی داشته باشه

،خیلی خوبه و اینطوري همیشه یه چیزي هست که بتونه تو لحظه هاي افسردگی ، حتی شده یه ذره ، روحیه ي آدم رو بهتر کنه "


 سوار سرویس که شدم، ذهنم مثل تمام وقتهایی که سوار ماشین می شدم پر کشید به گذشته . وقتی لباس جدید و شیکی می خریدم ، مهین خون بابا رو تو شیشه می کرد که براي اونم بخره. ولی خوب سن مهین کم بود . لباسی که مثلاً من بیست و شیش ساله می پوشیدم براي مهینی که اون موقع چهارده سال داشت

خیلی مناسب نبود . ولی اون حالیش نبود. حالا که به اون موقع ها با دید باز تري فکر می کنم ، می بینم از همون اوایل ازدواجم ، این چیزاي جزئی یه جورایی تخم حسد رو تو دل مهین کاشته بود . محبتهاي بی دریغ علی و همیشه دست پر اومدنش پیش من ، موقع نامزدي باعث می شد مهین دلخور یه گوشه اي بشینه و زل بزنه به ما . من اون موقع فکر می کردم از اینکه علی من رو از اون جدا کرده ناراحته ولی حالا می فهمم از اینکه علی سهم من شده بود ، دلخوره . اون از همون موقع ، علی رو تنها مرد خوب زمین می دیده که من نالایق به ناحق صاحبش شدم و این مهینه که شایستگی داشتن علی رو داره و نه من .

 من خیلی احمق بودم و خیلی ساده لوحانه به نگاه هاي نفرت بار خواهرم به دستهاي گره کرده ي خودم و نامزدم نگاه می کردم و واقعاً تصور می کردم داره به علی حسودي می کنه . نگو اون به من حسودي می کنه .

 سرویس جلوي نگهبانی کارخونه توقف کرد و همگی پیاده شدیم .

 همزمان مهندس تجدد هم از ماشین خودش پیاده شد و بعد از یه سلام علیک خیلی کوتاه ، هردو جدا از هم راهی اتاق شدیم .

 خیلی دلم می خواست بدونم راجع به شرکت علی چه اقداماتی کرده ولی به خاطر قول و قرارمون نمی تونستم حرفی بزنم . اون با قاطعیت ازم خواسته بود تا به نتیجه رسیدن کاراش ، هیچ سوالی ازش نپرسم.

 زودتر از تجدد وارد اتاق شدم . مشغول درآودن پالتوم بودم که اونم اومد . گرم سلام علیک کرد و گفت :

 -شرمنده تو نگهبانی خیلی گذرا باهاتون احوالپرسی کردم . نمی خوام این جماعت فضول حساس بشن .

تا جایی که بنده اطلاع دارم ما دوتا تنها کارمنداي غیر همجنس تو یه اتاق هستیم و تا حالاش هم به مدد تصور متاهل بودن شما تونستیم از گزند شایعات در امان باشیم .


🥀

💐☘

🌿🌸🌷

🌺🌱🥀🌻


#رمان

#پارت_۵۸



 لبخندي نشست گوشه ي لبم و گفتم :

 -من از شما بابت این همه رعایت ، ممنونم آقاي مهندس . برادري رو در حقم تموم کردین . ایشاالله روزي برسه بتونم جبران مافات کنم .

 لبخندي زد و نشست سرجاش و خم شد از پایین سیستمش رو روشن کرد .

 منم در حالی که می نشستم گفتم :

 -با مرکز مشاوره اي که گفتین ، تماس گرفتم . براي شنبه وقت گرفتم . فقط موندم اگه پرسیدن کجا کار می کنی چی بگم . چون اگه راستش رو بگم ، احتمالاً می پرسن که شما رو می شناسم یا نه و اون موقع ...

 پرید وسط حرفم و گفت :

 -اوه شما تا کجاها رو فکر کردین ؟ بذارین شنبه بشه ، برین پیشش و بعد تصمیم بگیرین در جواب سوالهاش چی بگین . اگه قرار باشه براي هر موضوع کوچیکی هیات پیش بینی راه بندازین و قبل از وقوع عکس العمل همه ي افراد دخیل رو حدس بزنید و بعد در مورد حرکت خودتون در برابرشون تصمیم بگیرین که

از حال غافل می شین ! بذارین آینده بیاد ، اون موقع تصمیم بگیرین . در ضمن هیچ چیز به زیبایی حقیقت نیست . حس سبکی که به آدم بعد از گفتن حقیقت دست می ده با هیچ حس دیگه اي قابل قیاس نیست . همیشه اینو یادتون باشه.

 چقدر این آدم فهیم بود . خوش به حال مادري که یه همچین بچه اي تربیت کرده . منم می تونستم مثل مادرش باشم و یکی مثل تجدد رو تربیت کنم ؟

یه آن به خودم اومدم و به خودم گفتم :

"باز تو ساده شدي مهتاب ؟ مگه نگفتم از کار مهین و علی تجربه کسب کن و قبول کن ظاهر آدما تو نود و نه درصد مواقع با باطنشون فرق داره ؟ مگه همین علی بی شخصیت بود ؟ مگه ظاهرش یه جنتلمن واقعی نبود ؟ چی شد آخرش ؟ این تجدد هم یکی مثل علی . خیلی دلخوش نباش که همه ي حرفاش از روي اعتقاد باشه . این آدم الان می دونه تو از دروغ ضربه خوردي واسه همین داره جانماز آب می کشه . حواست باشه."

 از نصیحت خودم که فارغ شدم واسه کوتاه کردن بحث ،گفتم :

 - حق با شماست آقاي مهندس . ممنون.

 بعد هم بی صدا مشغول کار شدم . تا دم دماي ظهر ، هر دو مشغول کار بودیم . من با کلی شرکت

خریدار جدید ، تماس گرفته بودم و گوشم به خاطر صحبت طولانی با تلفن ، وزوز می کرد .


🥀

💐☘

🌿🌸🌷

🌺🌱🥀🌻

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 


#پارت_۵۹



 تازه گوشی رو رو زمین گذاشته بودم که صداش در اومد . با بی میلی جواب دادم :

 -بله ؟

 صداي ظریف زنی از اونور خط گفت :

 -سلام خسته نباشین . از شرکت پلی اتیلن .... سهند تماس می گیرم .

 قلبم تیر کشید و یهو دلم ضعف رفت . پس تجدد کارش رو شروع کرده بود که بعد از مدتها بی خبري ، حالا از شرکت علی تماس داشتیم .

 با صدایی که به زحمت از گلوم خارج می شد گفتم :

 کار شرکت شما با آقاي مهندس تجدد ، مدیر بخش هستش. لطفاً با داخلی ایشون تماس بگیرین و بدون خدا حافظی گوشی رو گذاشتم .

 ظاهراً تن صدا و لحنم گویاتر از هر توضیحی بود . چون تجدد با کمی تردید پرسید :

 -پلی اتیلن .... سهند ؟

 با سر تایید کردم .

 با صداي آروم و در عین حال محکمی گفت :

 - نگران نباشین . من کارمو بلدم . فقط هر بار با شما تماس گرفتن ، با آسودگی خودتون رو بکشین کنار.

 ممنونش بودم . واقعاً ممنونش بودم . من با چه جرأتی می خواستم شرکت علی رو به تنهایی کن فیکون بکنم ؟ منی که با یه تماس از طرف اونا اینطوري پس می افتادم . چقدر خوب شده بود که این آدم حالا به هر دلیلی سینه سپر کرده بود .

 هنوز تلفن تجدد زنگ نزده بود که دوباره تلفن رومیزم زنگ خورد . ترسیدم . حس می کردم علی پشت خطه.

 ولی چاره اي نداشتم . باید جواب می دادم .

 تا خواستم گوشی رو بردارم ، دست مردانه اي گوشی رو از زیر دستم کشید .

 هینی گفتم و کشیدم عقب .

 تجدد بدون اینکه نگاهم کنه تو گوشی گفت :

 -بله ؟



#رمان

#پارت_۶۰



 نمی دونم اونور خطی کی بود چی گفت .

 -تجدد از اینور گفت :

 ممنون به مرحمت شما . اجاز...

 اونورخطی اجازه نداد جمله ي تجدد تموم بشه و نمی دونم چی گفت که به وضوح رنگ تجدد پرید و کلافه گفت :

 -کدوم بیمارستان ؟

 از شنیدن کلمه ي بیمارستان خون تو بدنم یخ کرد. کی بود که به تلفن من زنگ زده بود و خبر بیمارستان می داد ؟

 تجدد گوشی رو گذاشت و دستش رو برد لاي موهاي پرش و رو من که منتظر و نگران بهش چشم دوخته بودم گفت :

 -عمه تون بودن . ظاهراً مادرتون یه مقدار کسالت دارن .بردنشون بیمارستان شهید محلاتی . خواستن شما هم برین اونجا .

 نگران نگاهش رو دوخته بود به من .

 به منی که اول یه مقدار ناراحت شدم و بعد دوباره شدم همون سنگی که پدر و مادرم ازم ساخته بودن.

هه نکنه خیال می کرد ناراحت شدم ؟ نکنه فکر می کرد از نگرانی جیغ جیغ می کنم و اشکم در می یاد الان؟

گفتم :

 -به من ارتباطی نداره . دخترش بره مواظب مادرش باشه .

 گوشی تلفن رو برداشتم و خونه ي عمه رو گرفتم .

 بعد از سه تا بوق ، عمه سراسیمه گوشی رو برداشت .

 سرد سلام کردم .

 جوابم رو با صداي نگرانی داد و گفت :

 -بهت خبر دادن مادر ؟



                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

از دوستانی ک منو مورد لطف خودشون قرار دادن خیلی خیلی ممنونم 

بخدا سختمه که بیشتر از ۲۰ پارت بذارم . چون احتیاج ب ویرایش داره . 

چرا اینقد از آدمایی ک دارن لطف میکنن طلبکاریم 😐🙁😔

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 


#پارت_۶۱


 

 گفتم :

 -بله

 گفت :

 -کی می رسی مادر ؟

 بی روح گفتم :

 -من قرار نیست بیمارستان بیام . من کس و کاري ندارم که حالا مریض شده باشه. ازتون خواهش می کنم اگه خواستین برین ، مهلا رو با خودتون نبرین . من برمی گردم خونه تا شما به کاراتون برسین . لطفاً تا برگشتن من صبر کنین .

 عمه با لحنی گله مند گفت :

 -مهتــــاب ! یعنی چی ؟ مادرته ! مریضه ! بس کن این ادا اطوارو!


 عصبانی شدم . به حد مرگ عصبانی شدم . حس می کردم خون به مغزم نمی رسه و الانه که سکته کنم.

فهم و درك احساس من اینقدر سخت بود ؟ چرا هیشکی نمی فهمید من چی می گم ؟ فکر می کردم عمه می فهمه ولی ظاهراً سخت در اشتباه بودم .

 فقط تونستم بگم اگه مهلا رو ببرین به خدا یه لحظه هم تو اون خونه نمی مونم . آواره بشم بهتره تا این یه ذره غروري هم که برام مونده ، خاك کنم و گوشی رو گذاشتم .

 اصلاً حواسم به تجدد نبود . یادم نبود کجا دارم حرف می زنم . ازش خجالت کشیدم . این چه زندگی کوفتی بود که من داشتم . یه زمانی همه با حسرت نگام می کردن حالا ببین به چه روزي افتادم که نمی تونم جلوي همکارم سرم رو بلند کنم .

 تجدد سرفه ي مصلحتی کرد و گفت :

 -خانوم مهدوي اگه به ماشین احتیاج دارین ، یه ابو طیاره اون پایین هست که سوئیچش از قضا دست منه .

 از لحنش خنده اومد رو لبم . خوش به حالش . چقدر آدم بی دغدغه اي بود .

 با لبخند گفتم:



#پارت_۶۲


 

 -ممنون آقاي مهندس . گره زندگی من اونقدر کوره که هیچ جوره نمی شه بازش کرد . کامپیوترم رو خاموش کردم و همزمان صداي شات داون کامپیوتر اونم اومد . به طرف رخت آویز رفت و پالتوش رو پوشید و یه برگ مرخصی کمتر از یه روز امضا شده هم گذاشت رو میز من و گفت :

 -من زودتر حرکت می کنم . یه ربع دیگه شما هم بیایین .منم یه کم کار دارم . قرار بود که زودتر برم . ظاهراً قسمت اینه که باهم بریم . می رسونمتون.

 الکی تعارف نکردم و به گفتن ممنون بسنده کردم .

 یه ربع بعد تو نگهبانی کارخونه بودم . نگهبان گفت :

 - آژانس خبر کنیم خانوم مهدوي؟

 سناریوي مسخره اي که یه ربع گذشته رو به ساختن اون گذرونده بودم ، اجرا کردم و گفتم :

 -دختر خالم تو همین کوي ، تو کارخانه ي کاشی سازي .... مشغول کار شده . می رم اونجا با هم بریم . اون ماشین داره .

 نگهبان "بله متوجه شدم" گفت و اجازه داد بیرون برم .

 هواي سرد و کثیف شهرك رو به ریه هام بلعیدم و سریع به طرف پیچی که دفعه ي قبل تجدد منو اونجا پیاده کرده بود، حرکت کردم .

 ماشین رو همونطور روشن گوشه اي پارك کرده بود و خودش بیرون وایساده بود و داشت با پاش رو برفا نقش می زد .

 منو که دید ، بی حرف ماشین رو دور زد و نشست .

 منم خجالت زده نشستم و گفتم :

 - می دونم ، کار داشتن بهونه ست و به خاطر شرایط مسخره و عجیب و غریب من تو این سرما بیرون زدین ، واقعاً لطف کردین . امیدوارم بتونم در ازاي این برادري بی شیله پیله یه روزي در حقتون خواهري کنم .

 لبخندي نشست رو لبش و گفت :

 -ایشاالله !

 بین راه سکوت تو ماشین حکمفرما بود . تازه رسیده بودیم طرفاي نیروگاه که گفت :

 -شما چرا گوشی موبایل ندارین ؟

 تو افکار پریشون و بی سر و سامانم غرق بودم و نفهمیدم چی گفت .



                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 
2738


#پارت_۶۳


 

 گفتم :

 -با منید ؟

 صداي پخش رو کم کرد و گفت :

 -غیرشما کسی دیگه اي هم اینجا هست ؟

 با لبخند گفتم :

 -شرمنده ! اونقدر فکرم درگیره که حواسم نبود . چی پرسیدین ؟

 -گفتم چرا موبایل ندارین ؟

 -دارم . ولی خراب شده . همین چند وقت پیش از تعمیرکار گرفتمش ولی باز هنگ می کنه . دوباره دادم درستش کنن. باید یکی نو بخرم . بی گوشی سختمه . هر چند هیچ کس رو ندارم که بهم زنگ بزنه . ولی به هر حال لازمه .

 صداي پخش رو زیاد کرد و تا خود خونه ، غیر از پرسیدن آدرس هیچ چیز دیگه اي نگفت .

 ازش به خاطر رعایت حالم و اینکه حتی اگه کنجکاو هم بود ، به خودش غلبه می کرد و با سوالاش آزارم نمی داد ، ممنون بودم . آدم تو داري نبودم . ولی قصه ي تحقیر که گفتن نداشت .

 جلوي خونه ي عمه توقف کرد و گفت :

 -فقط آروم باشین . نذارین هر حرفی از جا بکندتون. همه مشکلات دارن . هر کس به نوعی .


 سعی کردم زورکی هم شده لبخند بزنم و تشکر کنم .

 همین که پام رو از ماشین پایین گذاشتم ، آرش از در خونه اومد بیرون .

 بدترین وضعیتی که ممکن بود پیش بیاد حالا اتفاق افتاده بود . من با هیچ کدوم از این مردا مراوده اي نداشتم . ولی مطمئن بودم دل هر دوشون از من ، از زن مطلقه اي که تازه عده اش تموم شده ، چرکین شد .

من کی شانس داشتم که حالا داشته باشم . الان یه چند تا از همسایه هاي فضول که کله ي عمه رو کچل کرده بودن که سر از کار برادر زادش در بیارن هم پیدا می شد و بدبختیم به بهترین نحو تکمیل می شد .

 نمی دونستم هر کدومشون راجع به ارتباطم با دیگري چه فکري کرد . به هر حال بازار فکرهاي نامربوط حسابی داغ بود و خدا می دونست تو ذهن هر کدوم چی می گذره.

 دستپاچه به قیافه ي متعجب آرش نگاه کردم و گفتم :


🥀

💐☘

🌿🌸🌷

🌺🌱🥀🌻


#رمان

#پارت_۶۴


 

 - ایشون مهندس تجدد از همکارام هستن . دیدن بیرون کارخانه واسه تاکسی وایسادم زحمت کشیدن من رو هم با خودشون آوردن .


آرش ماشین رو دور زد تا از نزدیک تجدد رو ببینه . تجدد هم موقر و متین پیاده شد و با آرش دست داد و گفت :

 - خوشبختم آقاي ؟

 آرش گفت :

 - سعیدي هستم .

 خواستم آرش رو هم معرفی کنم که تجدد زیرکانه و در عین حال مچگیرانه گفت :

 - همسرتون صحیح و سالم تحویل شما جناب سعیدي . شرمنده که اساعه ي ادب شد . اونجا به راحتی ماشین گیر نمی یاد . متوجه هستین که ! خارج شهره بلاخره . وظیفه دونستم که برادرانه همراهیشون کنم . اگه با بنده امري ندارین مرخص بشم که مادرم به خاطر تاخیر توبیخم نکنه .

 آرش خواهش می کنمی گفت و ازش به خاطر همراهی من تشکر کرد .

 تجدد سوار ماشین شد و دنده عقب گرفت و از کوچه بیرون رفت .

 آرش دور شدن اونو که دید به طرف من برگشت و گفت :

 -این بابا چی می گفت ؟ همکارات نمی دونن جدا شدي؟

 بی حوصله در رو که هنوز بسته نشده بود ، هول دادم و گفتم :

 -معلومه که نه ! شاهکار عالمه که بخوام تو بوق و کرنا کنم ؟

 دنبالم اومد تو و گفت :

 - اینطوري ممکنه فرصتهایی مثل این هلو رو از دست بدي ها !

 - با حرص برگشتم طرفش. داغ کرده بودم . چه فکري راجع به من می کرد ؟

 گفتم :

 - از اولی چه خیري دیدم که از دومی ببینم . اینو بفهم ! هم تو هم عمه و هم همه ي عالم . من هیچ وقت شوهر نمی کنم . من از همه ي مردا متنفرم . از همشون . از همه ي مرداي کثافت بدم می یاد .از تو . از علی . از تجدد. از پدرم .از از ... این خر هم یکی مثل همون یابویی که یه روزي زنش شدم . چیه نکنه تو هم

معتقدي که یه زن مطلقه حتماً اونقدر درمونده پول و محتاج جنس مرده که دلش شوهر بخواد ، دلش بخواد یه بار دیگه تن بده به خفتی که قبلاً داده ؟ نمی تونین درك کنین که هیچ چیز یه مرد دیگه واسه منی که هر دو روي سکه ي مرد رو دیدم پشیزي نمی ارزه ؟ اون که اونقدر خوب و آقا و جنتلمن بود ،آخرش شد این . دیگه



                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 


#رمان

#پارت_۶۵


 

تکلیف بقیه معلومه .نکنه تو و مادرت هم ترسیدین ؟ هان ؟ نکنه مادرت خیال می کنه من ممکنه چشمم دنبال تو باشه که می خواد منو بفرسته سراغ اون نامادري و به قول خودش آشتیمون بده تا من زودتر گورم رو از این خونه گم کنم هان ؟ باید هم فکر بد کنن. بلاخره منم خواهر اون هرزه هستم که چنبره زد رو زندگی یه مرد متاهل . لابد منم چشمم دنبال همه ي کور و کچلاي اطرافمه.


 - سیلی محکمی که به صورتم خورد ، باعث شد دهن گشادم که تازگیها به خاطر ضعف اعصاب خیلی هرز می رفت بسته بشه .


دندونم زبونم رو برید و به واقع خفه خون گرفتم .


 آرش گفت :

 -خیلی نمک نشناس شدي مهتاب . حیف محبتهاي مادرم در حق توي نمک به حروم .حیف دامن پاك خودت که اینطوري داري با حرفاي خودت به لجن می کشیش . تو چه مرگته . تو اولین زن طلاق گرفته هستی ؟من حرف بدي نزدم . شوخی کردم . رابطه ي تو با هر مرد و زن دیگه اي به من ، به پسر عمت مربوط

نیست که بخوام تیکه بارت کنم .تو خیلی عوض شدي . دیگه نمی شناسمت.

 قبول دارم طلاقت یه مقدار متفاوته . ولی دلیل نمی شه همه رو با یه چوب برونی. مگه این مادر بدبخت من جز محبت چیکار کرده ؟ مگه من چیکار کردم ؟ چیه دوست داري همه بهت ترحم کنن که خواهرت و شوهرت بهت خیانت کردن ؟

منم خیانت دیدم . منِ مرد ، بدتر از تو دیدم. تو باهم ندیدیشون ولی من تو تخت خواب زنم رو بغل یه مرد دیگه دیدم . من هیچ زنی رو غیر از زن خودم خائن نمی دونم . من از عالم و آدم متنفر نیستم . یه نیگا به خودت بنداز. حال آدم رو با این چهره ي رقت انگیز به هم می زنی .

 مثل بدبختا پخش شدم وسط حیاط و زار زار زدم زیر گریه .

 اسم خیانت رعشه مینداخت به همه ي وجودم . حالا خیانت هر کی می خواست باشه .

 حس کردم با قدرت زیاد بالا کشیده شدم . نگاه بی فروغ و چشماي سرخم رو دوختم به صورت آرش.

دست انداخته بود دور بازوم و منو می کشید بالا. تکونی به بدنم دادم و بلند شدم . دست انداخت دور کمرم و هدایتم کرد سمت خونه . درخونه رو که باز کرد ، گرماي مطبوعی به صورتم خورد که برام خیلی خوشایند اومد .

 آروم هدایتم کرد سمت کاناپه و گفت:

 -لباسات رو در بیار.


🥀

💐☘

🌿🌸🌷

🌺🌱🥀🌻


#رمان

#پارت_۶۶


 

 بی رمق پرسیدم :

 -مهلا کجاست؟ عمه با خودش بردتش؟

 همونطور که به طرف آشپزخونه می رفت گفت :

 -نه ! تو اتاقت خوابیده! مامان خودش رفته . داشتم می رفتم از همین بغل یه پاکت سیگار بگیرم که تو اومدي.

 پالتوم رو بی جون از تنم در آوردم و با همون مانتو مقنعه نشستم رو مبل .

 سرم رو که بلند کردم ، آرش با یه لیوان شیر داغ بالا سرم وایساده بود. لیوان رو ازش گرفتم و با گرمی لیوان ،دستاي کرخ شدم رو گرم کردم .

 آرش کلافه نشسته بود روبه روم .

 خجالت می کشیدم . هم به خودش و هم به مادرش توهین کرده بودم. این اعصاب داغون و فکر مشوش، این چند وقته ازم مهتابی ساخته بود که خودمم نمی شناختمش.

 نگاهم به شیر و خامه ي نازك روش بود که آرش گفت :

 -بخور تا ولرم نشده . داغش حالت رو بهتر می کنه ... بهت آرامش می ده.

 سرم رو بلند کردم و گفتم :

 -آرامش مهتابی که تو می شناختی خیلی وقته ته کشیده . من اصلاً شبیه اونی که گذاشتی و رفتی ، نیستم آرش. من ....من...


 اشک امونم رو برید. شیر رو در حالی که خیلی هم داغ نبود ، سر کشیدم تا بغضم هم باهاش بره پایین .

شیر رو خوردم ، تازه یادم اومد من روزه بودم .

 محکم زدم به صورتم و گفتم :

 -واي من روزه بودم که !

 آرش لبخندي زد و گفت :

 -گناهش پاي من. داشتی از حال می رفتی . این یه روز هم بره تو حساب بدهی هایی که من به خدا دارم .



                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 


#رمان

#پارت_۶۷


 

 چیزي نگفتم . امیدوار بودم راجع به حرفهاي تو حیاط و چرت و پرتاي من چیزي نگه . کارم درست نبود. شده بودم عین بچه ها . اشتباه می کردم و بعد معذرت می خواستم . اینکار و این رفتار اصلاً شایسته نبود و باید راه حلی واسش پیدا می کردم


 آرش خیره شد به پنجره و گفت :

 -دوساله که از زنم جدا شدم. دوساله دارم با خودم می جنگم که بتونم بشم آرش قدیم. شب اول شنیدم که با مادر می گفتین، خیلی فرق کردم . من با همه ي تلاشم براي برگشت به وضعیت گذشته ، تو همون نگاه اول متفاوت به نظر رسیدم و این یعنی هنوز مثل قدیم نشدم . و فکر نکنم بتونم بشم .درد خیانت دیدن ، خیلی خیلی بزرگه . تو باید خیلی تلاش کنی و در ضمن از روي این اتفاق هم باید زمان بگذره که بتونی سر پا شی .

 کمی سکوت کرد و منم که هنوز تو شوك خبري بودم که اون داد ، لبهام چنان به هم دوخته شده بودن که نمی تونستم حتی یه کلمه بگم . چی می گفتم ؟ متاسفم ؟ عیبی نداره ؟ لیاقتت رو نداشت ؟ اینم می گذره؟....چی ؟


 سکوت رو شکست و گفت :

دوسال و نیم پیش وقتی خسته از ماموریتم برمیگشتم و از قضا یه روز زودتر از برنامه ریزیم رسیده بودم ، همسرم رو در حال معاشقه با یه مرد دیگه دیدم . همسري که تو اون چند سال زندگی زناشویی ، یادم نمی اومد بیشتر از یه روز رو باهام قهر کرده باشه. همسري که چند ساعت پیش بهم زنگ زده بود و از دوریم اظهار

دلتنگی کرده بود .

 شکستم مهتاب . به معناي واقعیِ زیرو رو شدن یه مرد، نابود شدم . من کجاي این دنیا بودم ؟ چرا؟ این سوال مدام تو ذهنم رژه می رفت .

 وقتی منو تو آستانه ي در دید ، خودش رو جمع و جور کرد و با همون لهجه اي که یه زمانی برام خوشایند ترین آهنگ عالم بود ، اسمم رو مستاصل صدا زد .

 اما من مثل کسی که روح دیده باشه ، مسخ و ترسان به دستاي مردي نگاه می کردم که روي بدن برهنه ي زنی که همسر من بود می لغزید .

 یادم نمی یاد اون مرد کی رفت بیرون و همسرم کی لباس پوشید . فقط صداي سیلی که به صورتش زدم واضح ترین خاطره ام از اون صحنه ست. باورت می شه ؟ یادم نمی یاد اون شب چیا به هم گفتیم و چی شد .

انگار همه ي تلاشم رو کردم که اون شب رو یادم بره . تا حدي هم موفق بودم.


🥀

💐☘

🌿🌸🌷

🌺🌱🥀🌻


#رمان

#پارت_۶۸


 

 شش ماه طول کشید که ازش جدا بشم . دو سال گذشته رو سعی کردم آرشی رو دوباره بسازم که خرد شده بود . نابود شده بود و ساختم . دوباره خودم رو ساختم و سعی کردم به زندگی برگردم .

 منم نابود بودم ... منم نابود شدم . ولی تلاش کردم خودم رو بسازم . هر چند کامل نه ، ولی تا حدي به زندگی برگشتم و روح و روان آسیب دیدم رو ترمیم کردم .

 پسرم سه روز هفته رو با اونه و سه روز دیگش رو با من . دوسش دارم و حاضرم براش جونمم بدم . به خاطر پسرم به زندگی برگشتم و به خاطر اون دست شستم از همه ي خاطرات عذاب آوري که یه شبه زندگی بی دغدغه ام رو به آتیش کشید. یه نیگا به خودت بنداز ! شبیه یه زامبی شدي که الان از قبر بلند شده . محکم بودن نباید مختص لحظات عادي زندگی باشه.


آدمی محکم و قوي هست که تو لحظه هاي حساس و پرتشویش بتونه خوب مقاومت کنه . تو فقط داري حفظ ظاهر می کنی . اینطوري بیشتر صدمه می بینی.


همه ي نیرومو جمع کردم و گفتم :

 -چرا به عمه نگفتی جدا شدي ؟

 گفت :

 -اومدم همین کار رو بکنم . من اگه دوسال پیش اینکار رو می کردم و مادر اون موقع اوضاع من رو که رقت انگیزتر از الان تو بود ، می دید سکته می کرد . باید خودم رو پیدا می کردم و برمی گشتم . مهتاب یه زن وقتی خیانت می بینه دل شکسته می شه ولی یه مرد وقتی خیانت می بینه نابود می شه . الان منو نبین . دو سال پیش ، یه معتاد شیشه اي بدبخت ، ظاهرش بهتر و قابل تحمل تر از من بود .

 می دونم سخته آدم بتونه تو این زمان کم خودش رو جمع و جور کنه ولی زندگی هنوز ادامه داره و اون باید اینکار رو بکنه . زمان بهترین حلاله به شرطی که خودت هم بخواي که قوي باشی . کار شوهر سابق و خواهرت به هیچ عنوان قابل بخشش نیست ولی این اتفاق نباید تو رو از زندگی زده کنه . اینو من دارم بهت می

گم .منی که اگه دردم از تو بیشتر نباشه ، کمتر نیست .

 در اتاق باز شد و مهلاي قشنگم با موهاي ژولی پولی اومد بیرون . به طرف من دوید و خودش رو انداخت تو آغوشم و گفت :

 -سلام مامانی ! زود اومدي؟



                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 


#رمان

#پارت_۶۹



 بوسش کردم و گفتم :

 -به خاطر دختر کوچولوي نازم که همه ي دار و ندارمه زود اومدم که ببرمش بیرون باهم بگردیم .

 مهلا منو محکم بغل کرد و باشادي رو به آرش گفت :

 -عمو شمام می یاي؟

 آرش با لبخند گفت:

اگه مامانت اجازه بده ، چرا که نه !


مهلا مظلوم نگام کرد دماغش و بین انگشتام گرفتم و فشار دادم و گفتم :

 - اي شیطون ! خوب بلدي گوشاي آدمو دراز کنی ها . باشه با عمو می ریم .

 آرش بی مقدمه گفت :

 -واقعاً نمی خواي بري بیمارستان ؟

 حرصی نگاش کردم و گفتم :

 -ابداً. دیدن اونا رنجی رو که به زحمت تونستم فراموش کنم ، برام زنده می کنه . اونقدر آدم دور و برش هست که به من نیازي نداشته باشه . فکر کن من اگه بیفتم گوشه ي بیمارستان کیا واسه دیدنم می یان ؟ به حد کافی بدبختی دارم .

 می رم مهلا رو آماده کنم . اگه واقعاً می خواي با ما بیاي ، حاضر شو .

 تکیه داد به مبل و گفت :

 -من همین الان هم حاضرم . آماده شین بریم .

 وقتی از گردش برگشتیم ، عمه اومده بود . باهام حسابی سرسنگین رفتار می کرد . آرش گام اول محکم بودنم رو تو مقابله با عمه عنوان کرده بود و پیش بینی کرده بود که مادرش موقع برگشتن تحویلم نگیره و به عنوان راه حل بهم پیشنهاد داده بود باهاش دقیقاً عین خودش برخورد کنم . آرش معتقد بود نباید تو تصمیمي که دارم شل برخورد کنم . اگه واقعاً دیگه نمی خواستم پدر و مادرم رو ببینم ، نباید می دیدم . به هیچ قیمتی حتی اگه عمه کتکم می زد .

 واسه همین درست مثل خودش باهاش سرد برخورد کردم و رفتم تو اتاقم و تا شب بیرون نیومدم .


🥀

💐☘

🌿🌸🌷

🌺🌱🥀🌻


#رمان

#پارت_۷۰


 

 نزدیک وقت شام ، واسه درست کردن شام بیرون اومدم که دیدم عمه تو اشپزخونه ست و شام رو حاضر کرده . منو که دید گفت :

 مگه تو روزه نبودي ؟ چرا موقع افطار بیرون نیومدي ؟

 سرد و بی روح گفتم :

 - بودم . ولی حالم خوش نبود شکستمش.

 عمه نگاه دقیق تري بهم کرد و گفت :

 -چیزیت شده ؟ پریود شدي ؟

 رگه هاي نگرانی رو به خوبی می شد از پشت چهره ي به ظاهر دلخورش دید.

 با همون لحن سرد گفتم :

 -نه ! فعلاً زندم . اگه ملت بذارن. خدا می دونه به خاطر اینهمه فشار کی قراره سکته کنم و این طفل یتیم از پدر و به کل یتیم کنم .

 عمه زیر لب گفت:

 -خدا نکنه دختره ي لجباز! ملت چیکار به تو دارن ؟

 محکم گفتم :

 -تو رو خدا عمه . من توانش رو ندارم . بسمه شما دیگه شروع نکن لطفاً و به حالت قهر از آشپزخونه بیرون امدم و اجازه ندادم شروع کنه به کالبد شکافی عمل من .

 آرش جلوي تلوزیون نشسته بود و به ظاهر فیلم می دید . ولی من می دونستم که همه ي حواسش به

مکالمه ي من و عمه هستش . تا منو دید چشمکی بهم زد که یعنی همه چی اوکیه . لبخندي بهش زدم و رفتم سراغ مهلا که کل خونه رو با خمیر بازیش به گند کشیده بود .

 با وجود اینکه از اون آدما و اون زندگی بریده بودم ولی چون دائماً در حال نفرین علی و مهین بودم ، خیلی دلم می خواست بدونم نفرینام گرفته یا نه . دلم می خواست ذلیل شدنشون رو ببینم . ذلیل و بدبخت شدن هردوشون رو .

 صبح روز بعد ، مهندس تجدد اول وقت جلسه داشت و غیر از یه سلام علیک هول هولکی ، مکالمه اي بین ما رد و بدل نشد.



                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

عالی

پدرم رفت و شهر خالی شد😔😔خدایا امانتی که سپرده بودی روزجمعه تاریخ۱۳۹۹/۰۷/۹ساعا ۱۳:۲۵به خودت سپردم،نگهدارش باش ، طلب مغفرت و امرزش دارم براش،خدای مهربونم یادت باشه اون مهربانترین و خوش قلب ترین پدر دنیا بود😔😔غریب و تنها به خواست خودت پابه دنیا گذاشت بدون مادر و برادر  وپدر و با خواست خودت بردی،هر کس دوست داشت برا پدرم دختری یا خواهری کنه صلوات و فاتحه بفرسته اللهم صل علی محمدا و ال محمدا

فعلا ۳۰‌پارت دیگه ام گذاشتم . امیدوارم بازم برام متاسف نباشین 😑🤨

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 


#پارت_۷۱



دلم می خواست زود برگرده و بهش بگم که آرش کیه . نمی دونستم چرا دوست ندارم این آدم در موردم فکرهاي اشتباه بکنه . اونقدر هم که من خوش شانس بودم ، هر وقت می خواستم با این بابا دو کلوم حرف بزنم ، جلسه پشت جلسه.

بلاخره ساعت سه و نیم عصر ، خسته و ژولیده از سه تا جلسه ي پشت سرهمی که داشت ، فارغ شد و به اتاق برگشت .

نمی دونستم چطوري شروع کنم که مطلب رو به آرش ختم کنم . بلاخره بعد از سبک سنگین کردن حرفام ، گفتم:

از بابت دیروز بی نهایت ازتون ممنونم آقاي مهندس .

به یه خواهش می کنم ساده و بی پسوند و پیشوند بسنده کرد . کارد می زدي خونم در نمی اومد . خوب یه سوالی چیزي بپرس تا منم جواب بدم خلاص شدم دیگه.

دوباره جون کندم و گفتم :

از اینکه تو ایران هنوز هم مردم بی هیچ چشمداشت و دلیلی به هم کمک می کنن خیلی خوشحال بود . پسر ￾ عمم هم گفتن که از قول ایشون هم تشکر کنم .تازه از آمریکا به اتفاق همسر و پسرش برگشته و گفت که زندگی تو اونجا اینطور مهربونی ها رو از یادش برده بود .

خودکارش رو زمین گذاشت . رو به من گفت :

ببخشین که شما رو همسرشون قلمداد کردم . می خواستم به ارتباط ما خیلی بدبین نشن. بلاخره اینجا تبریزه دیگه خودتون که خوب می دونید . اخلاق بیشتر اهالی چطوریه و به این نوع ارتباطات سالم چطوري نگاه می کنن.

گفتم :

خواهش می کنم . ممنون که رعایتم رو می کنید . هیچ اشکالی نداره .

نمی دونم چرا حس کردم چهره ي خسته و گرفته ي تجدد بعد از صحبتام ، بازتر شد . امیدوار بودم از دیروز تا به حال راجع به من و ارتباطم با مرد جوونی که دیروز باهاش رو به رو شده بود ، فکراي نامربوط نکرده باشه. اولین چیزي که تو ارتباط یه زن طلاق گرفته با هر مردي تو ذهن بیننده نقش می بنده اینه که یا صیغه شده یا ... از تصور یه همچین فکري راجع به خودم حالت تهوع بهم دست داد و باز تو دلم از باعث و بانیان این اتفاق تو زندگیم ، بیشتر احساس انزجار کردم .


🥀

💐☘

🌿🌸🌷

🌺🌱🥀🌻


#رمان

#پارت_۷۲



وقتی برگشتم خونه ، عمه رو در حال گریه کردن دیدم . ترس چنگ انداخت به همه ي وجودم . مهلاي کوچولوم هم ساکت و مغموم یه گوشه نشسته بود و داشت به گریه کردن عمه نگاه می کرد . از آرش هم  

خبري نبود.

با قدمهاي سست و سکندري خوران بهش نزدیک شدم. جلوي پاش نشستم و دستمو گذاشتم رو زانوش و گفتم :

-چی شده عمه صدف ؟


چشماي سرخ و پرآبش رو دوخت بهم . هیچی از نگاهش نمی شد فهمید . تو یه حرکت ناگهانی ، منو کشید تو بغلش و گفت :

-چرا سرنوشت تو و آرشم اینطوري شد مادر؟ چرا زمونه باهاتون اینطور بد تا کرد دخترم ؟

منو به خودش می فشرد و هاي هاي گریه می کرد. خواستم چیزي بگم که مهلا گریان خودش رو چسبوند به من و میان هق هقش گفت:

-ما..ماما...نی. چرا گریه...می کنین؟


خودم رو از حصار بازوهاي عمه خلاص کردم و عروسک کوچیکم رو بغل گرفتم و گفتم :

-عمه دلش گرفته عروسک مامان. تو گریه نکن . چشماي خوشگلت خراب می شه ها .

براي القاي حس آرامش به وجود دخترك بی پناهم محکم به خودم فشردمش و رو به عمه گفتم :

-آرش جریان رو بهتون گفت ؟

عمه با تعجب نگام کرد و گفت :

-تو می دونستی؟

گفتم :

-آره .خواهر برادري باهم یه دردل کوچیک کردیم و یه خرده از ماجرا رو برام تعریف کرد.

عمه غمگین گفت :

-من می گم این بچه یه چیزیشه. من می گم این آرش ، همون آرشی نیست که من با کلی سلام و  صلوات فرستادمش بره پی آرزوهاش. بمیرم واسه دل پسرم که زنیکه ي خراب اجنبی خونش کرد. بمیرم واسه  

نوه ي گلم که شده توپ و بین این دوتا افتاده.



                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز