#پارت_۶۳
گفتم :
-با منید ؟
صداي پخش رو کم کرد و گفت :
-غیرشما کسی دیگه اي هم اینجا هست ؟
با لبخند گفتم :
-شرمنده ! اونقدر فکرم درگیره که حواسم نبود . چی پرسیدین ؟
-گفتم چرا موبایل ندارین ؟
-دارم . ولی خراب شده . همین چند وقت پیش از تعمیرکار گرفتمش ولی باز هنگ می کنه . دوباره دادم درستش کنن. باید یکی نو بخرم . بی گوشی سختمه . هر چند هیچ کس رو ندارم که بهم زنگ بزنه . ولی به هر حال لازمه .
صداي پخش رو زیاد کرد و تا خود خونه ، غیر از پرسیدن آدرس هیچ چیز دیگه اي نگفت .
ازش به خاطر رعایت حالم و اینکه حتی اگه کنجکاو هم بود ، به خودش غلبه می کرد و با سوالاش آزارم نمی داد ، ممنون بودم . آدم تو داري نبودم . ولی قصه ي تحقیر که گفتن نداشت .
جلوي خونه ي عمه توقف کرد و گفت :
-فقط آروم باشین . نذارین هر حرفی از جا بکندتون. همه مشکلات دارن . هر کس به نوعی .
سعی کردم زورکی هم شده لبخند بزنم و تشکر کنم .
همین که پام رو از ماشین پایین گذاشتم ، آرش از در خونه اومد بیرون .
بدترین وضعیتی که ممکن بود پیش بیاد حالا اتفاق افتاده بود . من با هیچ کدوم از این مردا مراوده اي نداشتم . ولی مطمئن بودم دل هر دوشون از من ، از زن مطلقه اي که تازه عده اش تموم شده ، چرکین شد .
من کی شانس داشتم که حالا داشته باشم . الان یه چند تا از همسایه هاي فضول که کله ي عمه رو کچل کرده بودن که سر از کار برادر زادش در بیارن هم پیدا می شد و بدبختیم به بهترین نحو تکمیل می شد .
نمی دونستم هر کدومشون راجع به ارتباطم با دیگري چه فکري کرد . به هر حال بازار فکرهاي نامربوط حسابی داغ بود و خدا می دونست تو ذهن هر کدوم چی می گذره.
دستپاچه به قیافه ي متعجب آرش نگاه کردم و گفتم :
🥀
💐☘
🌿🌸🌷
🌺🌱🥀🌻
#رمان
#پارت_۶۴
- ایشون مهندس تجدد از همکارام هستن . دیدن بیرون کارخانه واسه تاکسی وایسادم زحمت کشیدن من رو هم با خودشون آوردن .
آرش ماشین رو دور زد تا از نزدیک تجدد رو ببینه . تجدد هم موقر و متین پیاده شد و با آرش دست داد و گفت :
- خوشبختم آقاي ؟
آرش گفت :
- سعیدي هستم .
خواستم آرش رو هم معرفی کنم که تجدد زیرکانه و در عین حال مچگیرانه گفت :
- همسرتون صحیح و سالم تحویل شما جناب سعیدي . شرمنده که اساعه ي ادب شد . اونجا به راحتی ماشین گیر نمی یاد . متوجه هستین که ! خارج شهره بلاخره . وظیفه دونستم که برادرانه همراهیشون کنم . اگه با بنده امري ندارین مرخص بشم که مادرم به خاطر تاخیر توبیخم نکنه .
آرش خواهش می کنمی گفت و ازش به خاطر همراهی من تشکر کرد .
تجدد سوار ماشین شد و دنده عقب گرفت و از کوچه بیرون رفت .
آرش دور شدن اونو که دید به طرف من برگشت و گفت :
-این بابا چی می گفت ؟ همکارات نمی دونن جدا شدي؟
بی حوصله در رو که هنوز بسته نشده بود ، هول دادم و گفتم :
-معلومه که نه ! شاهکار عالمه که بخوام تو بوق و کرنا کنم ؟
دنبالم اومد تو و گفت :
- اینطوري ممکنه فرصتهایی مثل این هلو رو از دست بدي ها !
- با حرص برگشتم طرفش. داغ کرده بودم . چه فکري راجع به من می کرد ؟
گفتم :
- از اولی چه خیري دیدم که از دومی ببینم . اینو بفهم ! هم تو هم عمه و هم همه ي عالم . من هیچ وقت شوهر نمی کنم . من از همه ي مردا متنفرم . از همشون . از همه ي مرداي کثافت بدم می یاد .از تو . از علی . از تجدد. از پدرم .از از ... این خر هم یکی مثل همون یابویی که یه روزي زنش شدم . چیه نکنه تو هم
معتقدي که یه زن مطلقه حتماً اونقدر درمونده پول و محتاج جنس مرده که دلش شوهر بخواد ، دلش بخواد یه بار دیگه تن بده به خفتی که قبلاً داده ؟ نمی تونین درك کنین که هیچ چیز یه مرد دیگه واسه منی که هر دو روي سکه ي مرد رو دیدم پشیزي نمی ارزه ؟ اون که اونقدر خوب و آقا و جنتلمن بود ،آخرش شد این . دیگه