2733
2734
عنوان

رمان خون ها بیاین 😊😊

18600 بازدید | 358 پست

بچه ها . داستان خونبس نشد ک بذارمش اینجا 

 ولی یه رمان جدید اوردم . امیدوارم ک بتونم تا اخرش بذارم و شما هم بخونید 😊

ممنون از همراهیتون 

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 


#پارت_۱


-چرا علی؟...

-فقط به این سوالم جوابم بده ، بی سر و صدا می رم . جوري که انگار از اول نبودم . فقط بگو چرا ؟ پیر بودم؟ نازا بودم ؟ خوشگل نبودم ؟ مال یه خونواده ي سطح پایین بودم ؟ چرا؟...

مثل وزغ داشت نیگام می کرد. دلم می خواست چشماي کثیفش رو از کاسه دربیارم. نکبت بی وجدان کثیف.

داد زدم:

-د جواب بده لعنتی! چرا با مهین ؟ اگه دلت کثافت کاري می خواست ، چرا نرفتی دنبال یکی دیگه ؟  

چرا هردومون رو بدبخت کردي عوضی ؟

نمی خواستم گریه کنم. اشکام مال تنهاییام بود نه حالا. من احمق رو بگو که چقدر این دورو رو دوست داشتم. من خر رو بگو چقدر هواشو داشتم. نمی دونستم با یه دیو طرفم. با یه لجن بی همه چیز. با یه خر نفهم که هم از تبره می خوره و هم از آخور.

گفتم :

-د لب باز کن عوضی ! عین همون وقتا که مخ خواهرم رو می زدي . عین همون وقتا که جمله هایی رو که صبح واسه اون می گفتی، شبم واسه من ردیف می کردي.

-بگو! حرفهاي تو دلت رو که شب وقتی پشتت به من بود و زیر لحاف پشت گوشی بهش می زدي و از نامهربونیام واسش گله می کردي، بگو دیگه! بگو چیا گفتی که دل خواهرم به جاي اینکه واسه من بسوزه  

واسه تو سوخت. بگو چیکارا کردي که دلش یه مرد دیگه نخواست و با خودش گفت که لابد تو آخرین مرد دنیایی و من نباید داشته باشمت. بگو! بگو چرا خواهرم؟

دست مهلا رو گرفتم و بردم سمت اتاق.

باید از این خراب شده می رفتم. دست مهلا رو کشید و گفت :

- هر جا می خواي بري برو ولی بی مهلا!!!

پوزخندي به روش زدم و گفتم :

-واي چه باباي خوبی !!! می خواي مامانش رو بندازي بیرون و خالش رو بیاري جاي مامانش؟ گمشو از  

جلوي چشام. از هردوتون متنفرم. هم از توي لجن و هم از خواهر کثیفم که با شوهر خواهرش روهم ریخته.


🥀

💐☘

🌿🌸🌷

🌺🌱🥀🌻

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

اسمش چیه؟

 پروفایل قبلیمو که گندشو در آوردین عوض کردم  این عکس عروسیمه هر کی بزاره رو پروفایلش جررررشششش میدما یه خانوم 👈متاهل که پایبند و متعهد به همسرم ❤هسدم!!عاشقانه دوسش دارم و دیوانه وار میگم که بعد خدا میپرستمش بُته زمینیه من!!👌عقیدم اینه که مهربون تر ،وفادارتر،عاشق تر،پرحوصله تر،متعهدتر،خوش اخلاق تر ......از همسرم وجود نداره ✋                               ۵ ساله که کنارمه و ۴ ساله که به عنوان شریک زندگیش کنارشم تو تک تک این روزها مردونه ثابت کرده همه جوره خصوصیات بالارو☝ داره و لایقشه که اونو 👈❤مرد تر از هر مردی بدونم❤👉مرد خوشتیپ و جذاب من بعد تو هیچکس به چشمم نمیاد و نخواهد اومد چون تو همه جوره لایق این عشقی👍چون تو برای من ثابت شده ای 🙂                                                         💑تو مرا جان و جهانی حضرت یار 💑                                                

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728


#پارت_۲



چطور تونستی علی؟ چطور روت می شه تو روم نیگا کنی هان؟ روت می شه به مهلا بگی چیکار کردي؟  

روت می شه وقتی خوب و بد رو فهمید و ازت پرسید چرا، جوابش رو بدي؟

- مهین یه بچه به خوشگلی مهلا تو شیکمش واست داره که شیش ماه دیگه هم دنیا می یاد. وقت نمی کنی به این برسی. ولش کن لااقل من براش مادر بمونم. اینجا بمونه، هم بی پدر می شه و هم بی مادر بی وجدان!

سرش و انداخت پایین و چیزي نگفت. چیزي نداشت که بگه.

وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم قفل کردم. پشت در همونجا ولو شدم. مهلاي کوچیکم با بغض داشت به داد و هوار من نگاه می کرد.

سرخوردن اشک از گونم انگار به اون هم مجوز گریه داد. دختر کوچیک سه سالم در حالی با گریه اشک روي گونم رو پاك می کرد، گفت:

-من بابایی رو دوست ندارم مامان!!!

" منم دوسش ندارم. یعنی حالا دیگه ندارم ." چرا  به حرف تلخش میون گریه لبخند زدم. تو دلم گفتم:

سرنوشت من و مهلام اینطوري شد؟ چرا خواهرم به من و این بچه رحم نکرد؟ چرا شوهرم زندگی خوبمون رو ارزون فروخت؟ این چراهاي تلخ و بی جواب، آتیش می زد به همه ي جونم.

ناي حرکت نداشتم. غرورم صدپاره شده بود. کاش اگه هرز می پرید، با غریبه بود! کاش با خواهر یکی یه دونه ي من ..... آي خدا چیکار کنم با این همه بغض و غم سر دلم؟

کجا رو دارم برم؟ برم خونه ي پدرم؟ از کی شکایت کنم؟ از خواهرم؟ خواهري که مثل دخترم دوسش داشتم. خواهري براش مادري کرده بودم. اونم به بهترین شکل جوابم رو داد. نشست زیر پاي شوهرم و....

هواي خونم، خونه ي بزرگ و اشرافیم برام خیلی سنگین بود. خونه ایی که با هزار امید آرزو توش عشق کاشته بودم و حالا داشتم تنفر درو می کردم. خونه اي که بارها و بارها از خواهرم وصف زیباییش رو شنیده بودم و می ذاشتم به حساب تعریفش از سلیقم. نمی دونستم چشم طمع داره به درو دیوارش. به مردش.


شروع کردم به جمع کردن وسایلم. مهلا ساکت داشت با عروسکش بازي می کرد. بچم همیشه ساکت بود و حالا ساکت تر!

مدام به این موضوع فکر می کردم که از در این خونه که رفتم بیرون، کجا پناه ببرم.




#پارت_۳


براي پدر و مادرم هم شرایط سختی بود. همه مقصر بودن . همه. منی که به شوهر و خواهرم بیش از ظرفیتشون میدون داده بودم و دائم اونا رو تنها می ذاشتم که مثلاً درس بخونن و خونم رو کرده بودم پاتوق  

اطراق خواهرم. مادرم که به پاکی خواهرم و شوهرم خیلی ایمان داشت و هرگز وقتی تنها بودن، بهشون شک نمی کرد و هیچ وقت از خطراتی که ممکن بود پیش بیاد آگاهم نکرده بود. پدرم که با وجود رو شدن ماجرا باز از ته تغارییش حمایت می کرد و گند بالا اومده رو فقط تقصیر شوهر از خدا بی خبرم می دونست و وانمود میکرد این بوي تعفن که همه جا پیچیده فقط زاییده ي هوس شوهرمه و مهین، مریم مقدسیه که بهش تجاوز شده و شوهر هوسبازم که با وجود شباهت زیاد من و مهین به هم، چیزهاي متفاوتی تو اون دیده بود که لابد  

من نداشتم و خودش این مجوز رو صادر کرده بود که حقشه با هردومون باشه.


اونجا نمی تونستم برم. مهین خونه بود و من قسم خورده بودم تا آخر عمرم هرگز چشم تو چشمش نشم.


اگه قرار بود تقصیرا رو درصد بندي کنم، نود درصدش رو می دادم به خواهرم که حیفه اسم خواهر رو یدك بکشه. اگه از غریبه ضربه خورده بودم، اینقدر داغون نمی شدم. حداقلش این بود که می رفتم پیش همین ناخواهر و براش درددل می کردم. ولی چه سود که اونی که خنجر از پشت زد و قلبم شکافت خواهرم بود.


یادم می یاد که چه عشوه ها که نمی ریخت و من همه رو به حساب این می ذاشتم که جوونه و زمانه عوض شده. یادمه وقتی داغون از کار خونه و نگهداري از مهلا و کار تو شرکت، با آشفتگی براي اون و شوهرم که باهم مثلاً واسه کنکور درس می خوندن آشپزي می کردم، هی بهم تذکر می داد که مثل اون شیک باشم و بوي ادکلنم از یه فرسخی داد بزنه که من دارم می یام و یه سشوار ناقابل به موهام بزنم و من  

همه ي اینا رو می ذاشتم پاي عواطف و احساسات نوظهورش که زاییده ي سن و سالش بود و نمی فهمیدم داره به من اعلان جنگ می ده.

یاد حرفاش که می افتم آتیش می گیرم

-"مهتاب علی آقا خیلی ماهه. قدرش رو بدون . کاش منم یه شوهر عین اون گیرم بیاد "


حتماً الان خیلی خوشحاله که یه شوهر عین علی گیر آورده .

منم همیشه به این تعریفش می خندیدم و می گفتم:


                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

اسمش رو نمیدونم 😑😑😑

میدونم میدونم واقعا شرم اوره 😎☹

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 
2738
مگه اینجا میشه رمان خوند کانالی برنامه ای چیزی

بله تاپیک قبلیم داستان های واقعی دارم دوس داری بخون 

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 



#پارت_۴



-" نه بابا اینجوریم که تو می گی نیست خواهري. اخلاق سگیش رو موقع عصبانیت ندیدي! اونوقت باید فقط دنبال سوراخ موش بگردي. ایشاالله تو بهترش رو گیر می یاري که همین یه عیب رو هم نداشته باشه"


آخه تو خیلی قشنگتر از منی و اون همیشه به این جملم می خندید و می گفت: اینو راس می گی.

لابد راس می گفتم که اینطوري شد!

ولی خواهرم به کم قانع بود و دلش می خواست شوهرش همین یه عیب رو هم داشته باشه!!!

دیگه خرت و پرتاي خودم و مهلا جمع شده بود.

تصمیم آخرم این شد که برم خونه ي عمه صدف. می دونستم این ماجرا مثل بمب تو فامیل منفجر می شه. بیچاره پدر و مادرم. مجبور بودن واسه حفظ آبرو البته اگه تا به حال نریخته باشه، دخترکوچیکشون رو  

هم عروس دامادشون کنن. حیوونی ها دو دختر داشتن و فقط یه داماد. چقدر این ماجرا مسخره بود.

داشتم از حرص دیوانه می شدم. آره حتماً دیوونه شده بودم که به جاي گریه خندم می گرفت. هر چقدر بیشتر چشمه ي اشکم خشک می شد، لبام بیشتر کش می اومد.

کلید رو چرخوندم و در حالی که تو یه دستم، دست کوچیک مهلا بود و تو یکیش چمدون سایز متوسطی که موقع خرید عروسی برام گرفته بودن، از اتاق زدم بیرون.

مادرشوهرم خیلی ازم خوشش نمی اومد. چون حس می کرد قاپ پسرش رو دزدیدم و می تونست یکی بهتر از من رو بگیره.

بیچاره چه حالی می شه اگه بدونه قاپ دزدي تو خونه ي ما موروثیه و از بزرگتر به کوچیکتر ارث می رسه و تازه به خودمون هم رحم نمی کنیم!

بی توجه بهش راهم رو به طرف خروجی خونه پیش گرفتم.

بلند شد و دنبالم اومد. دم در گفت:

-من متاسفم مهتاب!

پوزخندي زدم و گفتم:

-نباش! من و دخترم نیازي به تآسف تو نداریم. فقط یادت باشه، خونه اي که رو خرابه هاي یه زندگی ساخته شده باشه، خیلی متزلزله! مواظب باش رو سر تو و معشوقت خراب نشه!


#پارت_۵



با وجود اینکه از درون آتیش می گرفتم و ناخودآگاه اشک هجوم می آورد به چشمم، قیافه ي بی تفاوتی به خودم گرفتم و گفتم:

-امیدوارم تو عشق بازی هات اسم منو با معشوقت اشتباه نگیري چون خیلی شبیه هم هستیم و بعد سریع از در آپارتمان خارج شدم و اجازه ندادم با مهلا خداحافظی کنه.

سوار آژانس شدم و آدرس خونه ي عمه صدف رو دادم. کی فکرش رو می کرد زندگی من و علی که زبانزد خاص و عام بود اینطوري و به این زودي تموم بشه؟

براي اولین بار تو زندگی چهار سالم، دلم واسه مادر شوهرم سوخت. شنیدن کاري که پسرش کرده خیلی باید براش ثقیل باشه. سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و سعی کردم ذهنم رو خالی کنم. ولی مگه  

می شد؟

مهلا عادت داشت هر وقت سوار ماشین می شد بخوابه. سرش رو گذاشتم رو پام و صورت کوچیک و سفیدش رو نوازش کردم.

چه سرنوشتی در انتظار مهلاي کوچیک و بی گناهم بود؟ بچه اي که می تونست در کنار یه خونواده ي خوب بزرگ بشه و زندگی شادي داشته باشه، به خاطر هوسبازي دو نفر از نزدیکترین کسانش اینطوري در به در شده بود.

باید خودم رو براي انواع و اقسام سوال و جوابها حاضر می کردم. سوال هایی که جواباش خیلی تلخ و زهرآگین بود.

عمه صدف تا چشمش به چمدونم افتاد، نگران نگاهم کرد. فهمیدن اینکه چرا چمدون به دست اومدم اونجا، براش خیلی سخت نبود، اما توضیح چراي این اومدن، براي من یکی خیلی سخت بود.

غرورم بدجور لگد مال شده بود و بازگو کردن ماجرایی که به سرم اومده بیشتر لهم می کرد. با خودم می گفتم: " کاش هیشکی ازم نپرسه چرا می خواي جدا شی! چجوري بگم چون خواهرم از شوهرم بارداره و علی می خواد پدر اون بچه باشه ، من و بچم محکوم به رفتنیم ؟ هر چند اگه اونم اینو نمی خواست، من دیگه نمی تونستم باهاش ادامه بدم ."

بالاخره با هر جون کندنی بود، هر چیو که سرم اومده بود، بی کم و کاست براش گفتم. حس می کردم خیلی راحت تر شدم. دلم سبک شده بود. هر چند هنوز چشام واسه اشک ریختن جا داشت.



                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 


#پارت_۶



خوب بود مهلا خواب بود . چون نمی خواستم منو تو این وضعیت رقت انگیز ببینه . دل کوچیکش تحمل گریه هام رو نداشت . این چند وقت اخیر به اندازه ي کافی درگیر شده بود.

عمه صدف برام گل گاو زبون آورد و گفت :

-غصه نخور مادر ! حتماً یه حکمتی تو این کار بوده . تو خودت ماشاالله یه پا مردي . می تونی زندگی خودت و دخترت رو اداره کنی . رو کمک منم حساب کن دخترم . اینجا خونه ي خودته . می بینی که تنهام و واسه داشتن یه مونس له له می زنم. خدا از مهین نگذره ! اگه از زبون خودت نمی شنیدم محال بود باور کنم  

بچه ي برادرم اینقدر ناخلف بار اومده که زندگی یه دونه خواهرش رو به آتیش بکشه . اونقدر برو رو داشت که بهترین ها براش صف بکشن اما ببین با زندگی خودش و خواهرش چه معامله اي کرد .

بلند شد و در حالی که مهلا رو بغل می کرد ادامه داد :

- تو هم جوشوندت رو بخور و یه آب به صورتت بزن که حالت رو جا بیاره . بعدم یه کم بخواب . واسه اعصابت خیلی خوبه ! آروم می شی مادر.

**  

یه ماه بعد

در حالی که نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ، از پله هاي محضر پایین اومدم .

هم دلم گرفته بودم و هم یه حس سبکی ، داشتم . سخت بود برام که تو این سن و اونم به بدترین شکل بیوه بشم و این خوابی بود که سرنوشت برام دیده بود و هیچ جوره نمی تونستم تا خود سرنوشت تصمیم نگیره ،از این خواب بیدار بشم.

مهین خواهري رو در حقم تمام کرده بود و در جواب درخواست والدینم براي سقط اون بچه و کنار کشیدن از زندگی نابود شده ي من "این بچه و اون مرد حق منه و حاضر نیستم به خاطر هیچ کس ازشون دست بردارم و همون روز خونه رو به قصد خونه ي سابق من ترك می کنه و اونجا منتظر طلاق من مونده بود که بعدش به عقد علی دربیاد ."

حس می کردم این مضحک ترین و شاید دردناکترین طلاق عالم باشه . خواهرت بره بست بشینه تو خونت تا تو طلاق بگیري و اون بشه خانوم اون خونه . عین یه لاشخور که منتظر می شه تا حیوون بمیره و  

اون بره سروقت لاشش.




#پارت_۷



موقع جاري شدن صیغه ي طلاق ، چشام بی اجازه از من ، بارونی شد . علی که ظاهراً حواسش به من بود ، با ظاهري که مثلاً نگران بود ، نگاهم می کرد . پوزخندي بهش زدم و چشام رو بستم تا هم عشق سابقم رو نبینم و هم اون از دیدن اشکام محروم بشه .

دنبالم تا سر خیابون اومد . نفس نفس می زد . گفت:

- مهتاب بیا برسونمت . می خوام باهات حرف بزنم .

به تندي برگشتم سمتش و گفتم :

- حرف؟ حرف بزنی ؟ حرفی هم مونده ؟

- ولم کن آقاي سعادت . از امروز به بعد من و تو هیچ نسبتی باهم نداریم .من از همه ي حق و حقوقم و همینطور از کشوندن تو و اون هرزه به منکرات واسه کاري که کردین ، گذشتم و مهلام رو برداشتم . من و تو هیچ صنمی باهم نداریم که حرف مشترکی باهم داشته باشیم . حتی دیگه فامیل هم نیستیم چون من خواهري ندارم که تو شوهرش باشی . آخرین بارت باشه جلوي راهم رو می گیري . چون اینبار کوتاه نمی یام و ازت به خاطر مزاحمت شکایت می کنم .بعد با یه نیشخند گفتم : برو خونت زنت بارداره . ممکنه حالش بد بشه .

از آستین مانتوم آویزون شد و گفت :

-نکن اینکار رو مهتاب . من به خدا گیجم . من قبول دارم کارم شایسته نبود اما... !

غریدم :

فقط شایسته نبود؟ هان؟ فقط شایسته نبود... تو و مهین بزرگترین کثافتاي عالم تو نظر منین . اینو میتونی بفهمی؟ این حس من به خودت رو درک میکنی؟ حالا که طلاق گرفتیم، تازه یادت اومده چه غلطی

کردین ؟ این اظهار ندامت باید وقتی به سراغت می اومد که رو تخت خواب من که با هزار امید و آرزو خریده بودم ، داشتی نرد عشق می باختی .

تا هنوز گیج و سر به زیر بود ، سوار یه تاکسی دربستی شدم و اونو با سرنوشتی که خودش براي خودش رقم زده بود تنها گذاشتم و رفتم دنبال سرنوشت خودم .

حضانت مهلا رو در ازاي گذشتن از مهریه و قبول طلاق توافقی و به نوعی خالی کردن سریع میدون براي ازدواج اون دو تا خائن ، بدست آوردم و این برام دنیا دنیا ارزش داشت.



                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 


#پارت_۸



تو یه کارخونه ي ساخت لوله و سایر وسایل و تجهیزات آب و فاضلاب تو شهرك صنعتی شهید سلیمی تبریز کار می کردم و حالا از اینکه به حرفهاي صد من یه غاز مهین و علی الخصوص علی ، واسه کنار گذاشتن کارم عمل نکرده بودم ، هزار مرتبه خدا رو شکر می کردم.

یه چند باري مهین زیر گوشم خونده بود که از کارم استعفا بدم و بشینم سر زندگیم . اما من چون  

بازاریابی خونده بودم و تو کارم موفق بودم و مهمتر از همه دوسش داشتم ، مخالفت کردم .

علی هم یکی دو مرتبه دنبال پیشنهاد مهین رو گرفت و ازم خواست سر کار نرم و داشتن امکانات مالی خوب خودش رو بهونه قرار داد . اما من سفت و سخت وایسادم و گفتم ، که تو خونه موندن ازم برنمی یاد و یه زن اجتماعی هستم که نمی تونم تمام روز عاطل و باطل تو خونه بگردم و فقط فکر آرایش و قر و فر باشم .

حالا خیلی از این موضوع خوشحالم . اگه این کار رو نداشتم ، نمی دونستم با این طلاق اجباري ، چی سرم می اومد . هر چی فکر می کنم ، نمی تونم دلیل مهین رو براي اینکه می خواست کار نداشته باشم ، درك  

کنم . اون که یه همچین نقشه اي واسه شوهر و زندگی من ریخته بود ، واقعاً می خواست با بی کار کردنم ، به  چی برسه ؟ نابودي مطلقم ؟ چرا ؟ چرا اینقدر ازم بدش اومده بود که باهام اینجوري تا کرد ؟

غرق افکار ناخوشایندم بودم که تلفنم زنگ خورد .

اوف ... مامان بود .

دلم نمی خواست با هیشکی حرف بزنم . پدر و مادرم هم پشتم رو خالی کردن . دیگه حسم بهشون مثل سابق نبود.

با بی میلی دکمه ي برقراي تماس رو زدم .

-بله ؟

مامان با صدایی که توش می شد رگه هاي نگرانی رو به وضوح دید ، گفت :

-سلام مادر... خوبی دخترم ؟

پوزخندي زدم و گفتم :

-باید خوب باشم ؟ اگه اینطور باشه که خیلی سگ جونم !

-تو رو خدا نگو اینجوري مادر. اینجوري نکن با خودت . مهین خونه نیست . بیا اینجا . دلم واسه تو و مهلام تنگ شده قربونت برم .

نفسم رو با صدا بیرون دادم و کرایه ي تاکسیو حساب کردم 


#پارت_۹



- هنوز اونجایی مادر؟

- در رو بستم و گفتم :

- بله اینجام . اونجا هم نمی یام . دیگه هیچ وقت نمی یام . من پدر و مادري ندارم . من کس و کاري ندارم . شما هم برو خیلی کار داري . دخترت بارداره ، باید بهش برسی.

گریه کرد . صداي هق هقش اذیتم می کرد . یه لحظه و فقط یه لحظه دلم براش سوخت . اما زود خودم و دلم رو جمع کردم. دیگه مُرد اون مهتابی که واسه خاطر یه مورچه ي له شده زیر دست و پا ، دو روز نمی تونست غذا بخوره .

سینم رو صاف کردم و گفتم :

- باهات اتمام حجت می کنم خانوم به اصطلاح مادر. اگه تو و اون مردي که می دونم الان کنارت نشسته و از تو آیفون گوشی صدام رو می شنوه ، مادر و پدر بودین ، اینکار رو با من نمی کردین . اون دختر  

هرزه ي بی همه چیزت رو مثل تیکه اشغال درست همون چیزي که هست ، پرت می کردي بیرون نه اینکه زنگ بزنی ببینی من طلاق گرفتم یا نه که زود بري عقد کنون دخترت . من نمی خوام دیگه ریخت و صداي

هیچ کدومتون رو بشنوم . اونی که مقصر بود ، اونی که خطا کرد ، اونی که کج رفت و آتیش زد به هست و نیستم ، مهین بود اما حالا ببین ! این منم که آوارم . این منم که بی کسم . اگه من با زندگی مهین اینکار رو  

می کردم ، با من چیکار می کردین ؟ اینطور زیر پر و بالم رو می گرفتین ؟ به هرزگیم آفرین می گفتین و رو  کارم سرپوش می ذاشتین ؟ نه مادر من ، نمی کردین ! سی سال بچتون بودم و می دونم که من حق اشتباه  ندارم ولی مهین همیشه بچست و من باید ببخشمش . اما حالا مهین خانومتون عروسکم رو ازم نگرفته که من  

به عنوان بزرگتر از خطاش بگذرم ، اون شوهر و زندگی و آینده ي خوبی که مهلام می تونست داشته باشه رو طبق عادت خوب بچگیش که همه چیزم رو متعلق به خودش می دونست و شمام حمایتش می کردین ، ازم گرفته . اینبار من نمی بخشم . هیچکدومتون رو نمی بخشم .در ضمن براي آخرین بار بهتون اخطار می دم .  

دور و بر زندگی من پیداتون نشه وگرنه ازتون شکایت می کنم . اینو قول می دم!

گوشی رو قطع کردم . کلید رو انداختم و در خونه رو باز کردم .

حیاط کوچیک عمه که الان پر شده بود از برگاي پاییزي رنگ به رنگ و خیس از بارون ، جلو روم بود .  

عمه تو این مدت خیلی به من و مهلا لطف کرده بود . هرگز محبتش رو فراموش نمیکنم .کاري که پدر و


                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 
طولانین؟مثلا چندپارتن

اونا کمن . زیادشون ۳۰ پارت شاید . ولی این زیاده 

اینا رو واسه اونایی ک تل ندارن گذاشتم 

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 


#پارت_۱۰



مادر تنیم در حقم نکردن . هنوز علتش برام غیر قابل هضم بود . اگه اینقدر به مهین شبیه نبودم ، می گفتم لابد منو از پرورشگاه آوردن .

داخل خونه شدم .عمه ، مهلا رو خوابونده بود و داشت بافتنی می بافت . آره دیگه چیزي به زمستون نمونده بود . فصلی که تو ماه وسطش و درست تو برف و بوران منم سفید پوشیده بودم و رفته بودم به خونه ي بخت . هه !

افکار مزاحم رو پس زدم و مقنعم رو در آوردم و ولو شدم رو مبل . عمه که تازه منو دیده بود ، عینکشو از رو چشمش برداشت و گفت :

-سلام دخترم . کی اومدي ؟ اصلاً نفهمیدم .

سلام کردم و در حالی که دکمه هاي مانتوم رو باز می کردم گفتم :

-همین الان .

عمه با ناراحتی نگاهی بهم کرد و در حالی که ازسوالی که می خواست بپرسه مطمئن بودم ، ادامه دادم :

-من خوبم عمه جون . تموم شد . امروز جدا شدیم و هر کدوم رفتیم سی سرنوشت خودمون. ناراحت نیستم چون زودتر از اینکه سالهاي زیادي رو پاي همچین آدمی تلف کنم شناختمش. فقط یه کم بی حوصلم که اونم طبیعیه .

عمه لبخندي زد و گفت :

-من چیزي پرسیدم ؟

همونطور که داشتم موهاي دختر نازم رو نوازش می کردم ، گفتم :

-زبونتون نه! ولی چشماتون پر از سوال و نگرانیه . راستی عمه می خوام مهلا رو مهد کودك ثبت نام کنم . اینطوري هم شما راحت تر به کاراتون می رسید و هم خیال من از جانبش جَمعه و به کارم می رسم.

عمه چینی به پیشونیش انداخت و گفت :

- یعنی اونقدر پیر و از کار افتاده شدم که از پس یه بچه ي آروم سه ساله بر نمی یام ؟ یا شایدم بهم اعتماد نداري؟

سریع گفتم :

- اي واي این چه حرفیه ؟ من فقط نمی خوام بیشتر از این اذیت بشین . نمی خوام آرامشی که داشتین

رو ازتون بگیرم . همین الانشم خیلی مزاحمت ایجاد کردم .



                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز