#پارت_۸
تو یه کارخونه ي ساخت لوله و سایر وسایل و تجهیزات آب و فاضلاب تو شهرك صنعتی شهید سلیمی تبریز کار می کردم و حالا از اینکه به حرفهاي صد من یه غاز مهین و علی الخصوص علی ، واسه کنار گذاشتن کارم عمل نکرده بودم ، هزار مرتبه خدا رو شکر می کردم.
یه چند باري مهین زیر گوشم خونده بود که از کارم استعفا بدم و بشینم سر زندگیم . اما من چون
بازاریابی خونده بودم و تو کارم موفق بودم و مهمتر از همه دوسش داشتم ، مخالفت کردم .
علی هم یکی دو مرتبه دنبال پیشنهاد مهین رو گرفت و ازم خواست سر کار نرم و داشتن امکانات مالی خوب خودش رو بهونه قرار داد . اما من سفت و سخت وایسادم و گفتم ، که تو خونه موندن ازم برنمی یاد و یه زن اجتماعی هستم که نمی تونم تمام روز عاطل و باطل تو خونه بگردم و فقط فکر آرایش و قر و فر باشم .
حالا خیلی از این موضوع خوشحالم . اگه این کار رو نداشتم ، نمی دونستم با این طلاق اجباري ، چی سرم می اومد . هر چی فکر می کنم ، نمی تونم دلیل مهین رو براي اینکه می خواست کار نداشته باشم ، درك
کنم . اون که یه همچین نقشه اي واسه شوهر و زندگی من ریخته بود ، واقعاً می خواست با بی کار کردنم ، به چی برسه ؟ نابودي مطلقم ؟ چرا ؟ چرا اینقدر ازم بدش اومده بود که باهام اینجوري تا کرد ؟
غرق افکار ناخوشایندم بودم که تلفنم زنگ خورد .
اوف ... مامان بود .
دلم نمی خواست با هیشکی حرف بزنم . پدر و مادرم هم پشتم رو خالی کردن . دیگه حسم بهشون مثل سابق نبود.
با بی میلی دکمه ي برقراي تماس رو زدم .
-بله ؟
مامان با صدایی که توش می شد رگه هاي نگرانی رو به وضوح دید ، گفت :
-سلام مادر... خوبی دخترم ؟
پوزخندي زدم و گفتم :
-باید خوب باشم ؟ اگه اینطور باشه که خیلی سگ جونم !
-تو رو خدا نگو اینجوري مادر. اینجوري نکن با خودت . مهین خونه نیست . بیا اینجا . دلم واسه تو و مهلام تنگ شده قربونت برم .
نفسم رو با صدا بیرون دادم و کرایه ي تاکسیو حساب کردم
#پارت_۹
- هنوز اونجایی مادر؟
- در رو بستم و گفتم :
- بله اینجام . اونجا هم نمی یام . دیگه هیچ وقت نمی یام . من پدر و مادري ندارم . من کس و کاري ندارم . شما هم برو خیلی کار داري . دخترت بارداره ، باید بهش برسی.
گریه کرد . صداي هق هقش اذیتم می کرد . یه لحظه و فقط یه لحظه دلم براش سوخت . اما زود خودم و دلم رو جمع کردم. دیگه مُرد اون مهتابی که واسه خاطر یه مورچه ي له شده زیر دست و پا ، دو روز نمی تونست غذا بخوره .
سینم رو صاف کردم و گفتم :
- باهات اتمام حجت می کنم خانوم به اصطلاح مادر. اگه تو و اون مردي که می دونم الان کنارت نشسته و از تو آیفون گوشی صدام رو می شنوه ، مادر و پدر بودین ، اینکار رو با من نمی کردین . اون دختر
هرزه ي بی همه چیزت رو مثل تیکه اشغال درست همون چیزي که هست ، پرت می کردي بیرون نه اینکه زنگ بزنی ببینی من طلاق گرفتم یا نه که زود بري عقد کنون دخترت . من نمی خوام دیگه ریخت و صداي
هیچ کدومتون رو بشنوم . اونی که مقصر بود ، اونی که خطا کرد ، اونی که کج رفت و آتیش زد به هست و نیستم ، مهین بود اما حالا ببین ! این منم که آوارم . این منم که بی کسم . اگه من با زندگی مهین اینکار رو
می کردم ، با من چیکار می کردین ؟ اینطور زیر پر و بالم رو می گرفتین ؟ به هرزگیم آفرین می گفتین و رو کارم سرپوش می ذاشتین ؟ نه مادر من ، نمی کردین ! سی سال بچتون بودم و می دونم که من حق اشتباه ندارم ولی مهین همیشه بچست و من باید ببخشمش . اما حالا مهین خانومتون عروسکم رو ازم نگرفته که من
به عنوان بزرگتر از خطاش بگذرم ، اون شوهر و زندگی و آینده ي خوبی که مهلام می تونست داشته باشه رو طبق عادت خوب بچگیش که همه چیزم رو متعلق به خودش می دونست و شمام حمایتش می کردین ، ازم گرفته . اینبار من نمی بخشم . هیچکدومتون رو نمی بخشم .در ضمن براي آخرین بار بهتون اخطار می دم .
دور و بر زندگی من پیداتون نشه وگرنه ازتون شکایت می کنم . اینو قول می دم!
گوشی رو قطع کردم . کلید رو انداختم و در خونه رو باز کردم .
حیاط کوچیک عمه که الان پر شده بود از برگاي پاییزي رنگ به رنگ و خیس از بارون ، جلو روم بود .
عمه تو این مدت خیلی به من و مهلا لطف کرده بود . هرگز محبتش رو فراموش نمیکنم .کاري که پدر و