2410
2553
عنوان

✨🌄✨تاپیکِ جامعِ زندگی پس از مرگ (در جهتِ تسکینِ داغدیده ها)✨🌄

| مشاهده متن کامل بحث + 370197 بازدید | 4015 پست
مهندس برق بودروکشتی کارمیکرد دچاربرق گرفتگی شد  هرشب میرم واتساپ آخرین چتامونو میخونم و اشک می ...

عزیزم به این فکر کن که بدون خواست خدا برگی از درخت نمی افته و خواهرزاده ات همین مقدار عمر توی تغدیر الهی براش در نظر گرفته شده بوده و اینکه اون الان جاش خوبه و زنده واقعی اونا هستن و اون الان به جای اصلی که ازش اومده برگشته و این بدن، فرعه و اصل روحه و این بدن فقط یه وسیله هست که روح کارهارو توی این جهان مادی با اون انجام می ده. 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

من حس ميكنم خيلي ادم بدي شدم مثلا حسادت ميكنم يا همچين چيزايي،،دلم ميخاد ادم قبلي باشم..نمازم دعاهام ...

همینکه می خواهی، اولین و بزرگترین گام رو برداشتی و معلومه ذاتت پاکه، خدا خود‌ش کارهات با ذاتت یکی کنه

شبش ازبی کسی اومدم تاپیک زدم  ولی پدرم شیش سال پیش فوت کرده اون پدرشوهرم بود که شیش ماهه فوت ک ...

خدا بهت آرامش بده، به نیت اون به موجودات و انسان‌ها و گلها و حیوونا خوبی کن، حتی در حد آب دادن به یه گل تشنه و ریختن باقیه غذا برای پرنده ها و استخون مرغ و ماهی برای سگ و گربه و شادی و برکتش رو به روح عزیزای سفر کرده ات هدیه کن 

2720
حتما ميخونم...خانواده شوهرمنم خيييلي اذيتم كردن ولي واگذارشون كنيم به خدا خيلي بهتره...فقط اين حسادت ...

از خدا برای گل پسرت، سلامتی و شادی و سربلندی و عاقبت به خیری بخواه از همه چیز بهتره 

2714

محمد هادی معتمد الشریعتی (تجربه کننده ی مرگ تقریبی):
شهریور سال 1382 بود.
من در حال مسافرت از سمت مشهد به تهران بودم.
من راننده بودم.
مادر خانمم ، خانمم و دوتا از پسرام همراهم بودن.
در راه به قسمتی از جاده رسیدیم که مشهوره به گردنه ی آهوها واین قسمت جاده قسمت خطرناکی هست و دارای پیچ های ناجوری هست.
من سرعتم رو کم کردم و به راه ادامه دادیم تا جایی که تقریبا 2 کیلومتر مونده بود تا جاده یک طرفه بشه.
از روبرو یه کامیون رو دیدم که داره میاد. بعد از چند ثانیه متوجه شدم یک تریلی تصمیم داره ازش سبقت بگیره.


و من با دقت موضوع رو دنبال میکردم که اتفاقی نیفته.
سرعتم رو کمتر کردم تا این تریلی فرصت سبقت گرفتن رو داشته باشه.
ولی دیدم هی فاصله کمتر میشه و این دوتا دارن شونه به شونه ی هم میان.
دیدم دیگه فاصله خیلی کم شده و دیگه فرصتی برای سبقت گرفتن نیست واین دو هم کل عرض جاده رو گرفتن.
تصمیم گرفتم ماشین رو تو خاکی سمت راست جاده منحرف کنم تا برخوردی صورت نگیره.
جاده سرازیری بود.
دوتا چرخ رو توی خاکی انداختم تا ببینم وضعیت خاکی چطوره.
دیدم فاصله خیلی کم شد و ناگهان ماشین بلند شد و با سقف افتاد رو اسفالت.

صحنه ای که بعد از این ضربه یادم میاد این بود که چشمام رو سعی کردم باز کنم تا ببینم چه اتفاقی افتاده.
چشمام رو که باز کردم فقط یه رنگ قرمز دیدم. ظاهرا خونی بوده که از سرم ریخته بوده.
سعی کردم وضعیت رو طوری کنم که از ماشین خارج شم و بچه ها رو نجات بدم.
دست راستم رو تونستم از گیری که داشت خارج کنم.
احساس کردم چشم راستم از کاسه بیرون زده. چون دست زدم دیدم این چشم بیرون اومدست.چشم چپم رو با دست پاک کردم.دیدم ماشین هنوز روشنه. به زور دستم رو به سوییچ رسوندم و ماشین رو خاموش کردم و سعی کردم که در رو باز کنم.
با آرنجم به در زدم. ولی موفق نمیشدم.
سرم رو به زور چرخوندم تا ببینم بقیه زندن یا نه ولی صداشون رو میشنیدم. ناله میکردن و ذکر میگفتن.
من در همین گیرو دار که زور میزدم صندلی رو بخوابونم سوزش شدیدی در قلبم احساس کردم.


از اونجا به بعد احساس میکنم که مرده بودم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صحنه ای رو به خاطر میارم که خودم رو توی ماشین میدیدم.
دیدم که ماشین روی سقف روی زمین افتاده.

شیشه های ماشین همه خورد شده.
جزعیات خیلی دقیق از این صحنه به خاطر دارم.
مثلا خون زیادی از سرم رفته و ماشین پر خونه. صورتم و چشم بیرون زدم رو میدیدم. و خیلی صحنه های دیگه.
و چیزی که جالبه براتون بگم اینه که من در اون موقع هیچ تاثری از این صحنه نداشتم. درحالی که قبل از مرگ نگرانی بسیار شدیدی برای بچه هام ، مادرخانمم و خانمم داشتم.
درد بسیار شدیدی رو احساس میکردم به خاطر این که جمجمم خورد شده بود چشمم بیرون زده بود و خون زیادی از من داشت میرفت. درحالی که وقتی مردم هیچ دردی نداشتم.
هیچ درد و نگرانیی نبود حتی نسبت به بچه ی دو سال و نیمم هیچ احساسی نداشتم. همه چیز برام طبیعی بود.

محمد هادي معتمد الشريعتي(تجربه کننده ي مرگ تقريبي):

من مدت کوتاهي مرده بودم ولي اگر بخوام تمام اتفاقاتي که اونجا برام افتاد رو بگم شايد شيش سال طول بکشه.
احساس ميکنم که زمان به شکل ديگري اونجا داشت عمل ميکرد. قطعا تقدم و تاخري براي فرايند ها وجود داشت. چون بايد زماني باشه. اگر نباشه که تقدم تاخر وجود نداره. ولي من الان نميتونم تقدم تاخر فرايند ها رو قائل بشم.

بخصوص واقعه اي که براي من رخ داده بود در رابطه با حضرت عزرائيل رو من بين واقعه ي ديدن خودم توي ماشين و واقعه ي ديدن خودم توي بيمارستان ميدونم.
در اون عالم من نسبت به اون اشيائي که بهشون توجه ميکردم علم پيدا ميکردم. حتي ميتونستم نفوذ کنم داخلش و حتي درونش رو ببينم.
شما الان درکتون محدود به حواسه و حواس محدود به جسم و ماده. ولي اونجا اصلا محدود به اين نيستيد. ديدنتون ، شنيدنتون و ... محدود نيست. اون چيزي که ميخوايد و نسبت بهش توجه داريد با عمق درک ميکنيد. اونجا وقتي ميخوايد يه چيزي رو ببينيد به جز اون چيزي رو نميبينيد و اون رو کامل و با تمام جزئيات ميبينيد. اونجا ذهن پراکندگي فکر نداره. ميتونيد روي يک چيز تمرکز کنيد و فقط اون رو ببينيد.

 مثل يک دوربيني که روي يک چيز زوم کنه و به جز اون چيز چيزي توي زاويه ي ديدش نباشه.
من نتيجه گرفتم که روح در جسم زنداني شده و نميتونه به درستي ببينه و درک کنه. يه جورايي جسم لباس تنگيه در تن روح.

من حضرت عزرائیل رو دیدم. تصویر با جزئیات خیلی بالا در ذهن من هست. فردی رو یا حالا بگم مخلوقی از مخلوقات خدا رو دیدم که شاید حدود یک متر قدش از من بلند تر بود. هیچ ترسی از ایشون نداشتم. هیچ رعبی یا خوفی یا نگرانیی هم نداشتم. به محض این که ایشون رو دیدم شناختمش و سلام کردم. گفتم السلام علیک یا حضرت عزرائیل و دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم که اومدی منو ببری؟ و الان که براتون تعریف میکنم واقعا علاقه مندم که دوباره ببینمش و تمام وجودم سرشار از شعفه و پشتم میلرزه. و ایشون حتی جواب سلام من رو نداد. فقط به من گفت که " نه ، موقع رفتنت نشده آقا " این عین جمله ای بود که ایشون به من گفت.

خدا رحمت کنه پدرت و شوهر خواهر و خواهر زاده ات رو انشااله با ارواح پاک همنشین باشن 

ممنون گلم 

خدارحمت کنه اموات شمارو

میشه لطفا برای شادی روح پدرم،پدرشوهرم،خواهرزادم و پدرش یه صلوات مهمونم کنید؟❤..............................خدای من نمیدانم گاهی کجای دنیا گم ات میکنم در هیاهوی بازار … در خستگی هنگام نماز ! در وسوسه های نفس ام… نمیدانم…. اما ، گاهی تو را گم میکنم مثل کودکی که در بازار دستان مهربان مادرش را رها کرده به تماشای عروسکی مشغول است…! بعد میبیند مادرش نیست و هیچ عروسکی او را خوشحال نمیکند…! 💙💙💙💙💙💙درمانگر طب فشاری هستم،اصلاح مفاصل وماساژ پیشرفته سوالی داشتید درخدمتم 😊😊
از خدا برای گل پسرت، سلامتی و شادی و سربلندی و عاقبت به خیری بخواه از همه چیز بهتره 

ممنون عزيزم بابت تاپيكت و حرفات خيلي كمكم كردي 

تاپيكت رو گذاشتم كه هميشه بخونم و ياداوري بشه برام

پسرم دنيامه.🧿خدايا شكرت❤️
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

داداش مجردم

parisa_jj | 11 ثانیه پیش
2687