سلام دوست جونی های خوبم
از بیمارستان برگشتم
همون طور که حدس میزدم و مطمین بودم فرشته من هیچ مشکلی نداشته از همه لحاظ سالم سالم بوده تا دکتر اینو گفت زدم زیر گریه اونقدر جلوی دکتر گریه بلند کردم با صدای هق هق که حد نداشت دکتر بنده خدا هم خیلی ناراحت بود و اشک توی چشاش جمع شده بود منو با اون حال زارم دید . نمیدونم چرا دلم میخواست میگفت بچه ام سالم نبوده و مشکل قلبی یا چیزی داشته شاید اون طوری دلم اینقدر نمیسوخت و شوهرم رو راضی میکردم برای اقدام دوباره .
آزمایش قند و کبد و فشار خون و خیلی از آزمایشات خون دیگه ام که جزو آزمایشات انعقادی هست اونام نرمال بودن فقط چند تا آزمایش انعقادی دیگه گفت بدم مث ترومبولی اینا گفت ببینیم خونت نرمال هست یا غلیظه و بعد با تیم پزشکی مشورت کنیم ببینیم چی میگن و بهت خبر بدیم . خلاصه پنج تا بطری خون هم ازم گرفتن .
راجع به فریز کردن تخمک هام گفت باید برم کلینیک ناباروری صحبت کنم ببینم چطور هست . در مورد رحم اجاره هم پرسیدم گفت بازم احتمال خطرش هست برات که حتی با رحم اجاره تکرار بشه چون مشکلت که اینبار سرویکس نبوده .
ازش در مورد هپارین هم توی بارداری پرسیدم گفت اگر مادر مشکل انعقاد داشته باشه میدیم در غیر این صورت اصلا نمیدیم چون خون رو رقیق میکنه و بالاخره برای مادری که خونش عادی هست ریسک رو موقع سزارین و در کل خونریزی زیاد میکنه و ریسک هست مگر در صورتیکه مادر غلظت خون داشته باشه که میدیم
ازش در مورد استرس هم پرسیدم گفت نه استرس نمیتونه باعث این اتفاق بشه مگر اینکه شوک خیلی بزرگی باشه
خلاصه اینکه بازم مث همیشه دست از پا درازتر برگشتم
بعد به شوهرم زنگ زدم گفتم میگه چرا آزمایش خون دادی میگفتی که من نمیخوام دیگه حامله بشم برام مهم نیس دیگه آزمایش خون بدم و علت رو بدونم
خیلی حال بدی بود یادم اومد هر دفعه با چه ذوق و شوقی اون مسیر خونه تا بیمارستان رو میرفتم و با چه امیدی وارد بیمارستان میشدم و میگفتم قراره بچه ام اینجا بدنیا بیاد حتی کنار بیمارستان مغازه وسایل بچه اس دو دست لباس صورتی و آبی همیشه پشت شیشه اش برای تزینن داشت میگفتم هر وقت خواستم زایمان کنم شوهرم رو میفرستم بیاد از این مغازه برای بچه لباس بخره سریع اخه همیشه میگفتم من برای بچه چیزی نمیخرم تا لحظه سزارینم . کلا توی مدت بارداری ام حتی یکبار هک وارد مغازه لباس و وسایل بچه نشدم . اونقدر که زخم خورده هستم .
وقتی از در بیمارستان خارج شدم با قدم های سنگین با صورت سرخ و پف کرده از شدت گریه به سمت خونه برگشتم با یک دنیا از امید و آرزوهای برباد رفته که همشون پشت در همون بیمارستان روزی که بچه ام رو از دست دادم جا موند
برای من هیچ راه امیدی نیس جز اینکه باید قبول کنم توی تقدیرم بچه ای نیس نه دیگه سنم اجازه میده نه شوهرم راضی میشه هم اینکه بازم معلوم نیس چه اتفاق تلخی باز برام بیفته اگر دوباره حامله بشم .
امیدوارم هیچ کدومتون به سرنوشت من دچار نشین .
نمیدونید چقدر بغض دارم خدا رو شکر که حداقل شما هستین که با نوشتن براتون یکم خودمو خالی کنم
اببخشید پستم طولانی شد