تو این تاپیک لازم نیست بکسی توضیح بدین..فقط خودتونین و خودتون ..راحت هر چی باعث ناراحتیتونه تایپ کنین...
یه مدت بود که خیلی احساس شادی میکردم احساس سبکی و خوشبختی میکردم دنبال علم بودم و تو زمینه های مختلفی تحقیق میکردم ...اون موقع ها همیشه احساس بهترین بودن رو داشتم...اما یواش یواش همه چی عوض شد...من آروم آروم سردرگم تر شدم.....من جنبشو نداشتم و نباید دنبالش میرفتم....یواش یواش تو سن کم ضربه خوردم...یواش یواش از همه جهت کم اوردم....به خودم امدم دیدم تو تاریکی بدی فرو رفتم....من کسی رو نداشتم و ندارم....تو خانوادمون همه یه جورین...انگار نه انگار که خانواده ایم..مامانم به کار خودش پدرمم به کارخودش.....منم خودمو تو راه بدی انداختم که نه میتونم جلو برم نه عقب...هر شب کارم این شده دعا کنم خدا منو از این وضعیت نجات بده اما......هعیی....چی بگم.....من اینجوری نبودم...حتی یادم نمیاد کی اینجوری شدم...خستم....خیلی خسته....از همه چس میترسم....تحملم کم شده..دلم میخواد یهپنفر بود که منو تو آغوش میکشید......نه سرکوفتی میزد نه نمک رو زخمی میپاشید...فقط منو تو اغوش میکشید و میگفت خودتو خالی کن.....