منو بردن خونه بابام فرداش امد دنبالم ک باید ب حرف خانوادم باشی داداشم گفت برگرد سر خونه رندگی ت من م با سر افکندگی برگشتم حالم واقعا بد بود می رفت می موند خونه باباس تا ۱۲ شب نزدیک عید بود بهم فحش می داد و ی تیکه وسایل نگرفت من خودم حس می کردم ک خودش می ره خرید و می زاره خونه باباش
بعد خانوادش گفتن ما می ریم مسافرت به منم گفتن ک حق نداری طرف خونه ما افتابی بشی پسرم ک ۶ سالشه رو با هزار بدبختی ازم جدا کرد نگم ک بهم چی گذشت چ گریه هایی کردم تا راضی شدم شب چهارشنبه سوری منو برد خونه بابام رفتن خونه باباش فرداش رفتن مسافرت منم کم نیاوردم و رفتم از ۳ تاشون شکایت کردم
۸ عید از مسافرت برگشتن داداشم گفت فقط مهریه رو بزار بمونه اون یکی از شگابت ا رو بزن ترک تعفیب منم این کارو کردم بعد از اینکه از سفر برگشتن و دیدن من شکایت کردم امدن ب غلط کردن بعد رفتن امدن پسرم تا ۱۳ ندیدم خیلی روزای بدی بود برگشتم سر خونه زندگی م
بعد از اینکه برگشتم فقط گفتم دیگه نمیاییم خونه بابات ی مقدار زندگی م اروم شده بود و راضی بودم تا جایی ک امروز از ثنا اس رفته ب پدر شوهرمالان من چ کار کنم الان نمی دونن کمن شکایت کردم