بنظرم ازخدا بخواکه کمکت کنه
منم هم سن توهستم وقبلا بایه پسری ۷سال دوست بودم عشق اولم بود ومیمردم واسش خیییلی دوسش داشتم دقیقا مثل توچشمام به جز اون هیچکسونمیدید
ولی اونم یه پسر بی سروپاوالاف وبیکاری بود که نه کار داشت ونه خونه وماشین ونه خانواده درست حسابی ولی خیلی عاشقش بودم باوجوداینکه چندباربهم خیانت کرد وباالتماس زیاد وغلط کردن من خرمیشدم ومیبخشیدمش اومدخواستگاریم منم گفتم من بایدفقط بااون ازدواج کنم یااون یاهیچکس تابالاخره خانوادم قبول کردن وقراربود عقدکنیم
ولی مادرش زیادبهم علاقه ای نداشت ونزدیک عقدمون یه چیزی گفت ک خیلی ناراحت شدم وچندروز فقط گریه میکردم
یه روز رفتم امامزاده اینقدرالتماس وگریه کردم گفتم اگه واقعا کنارش خوشبخت میشم باهاش ازدواج کنم اگرهم قراره بدبخت بشم ک این وصلت سرنگیره
تااینکه چندروز به عقدم خانواده شوهرم اومدن خواستگاریم اوناخبرنداشتن ک من دارم ازدواج میکنم وبابا بااصراروالتماس خواهش کرد که اجازه بدم ففط بیان خونمون بلکه خوشم بیاد وبقول خودش بااون پسره بی سروپاازدواج نکنم من بالاخره باکلی دادو بیداد ودعواقبول کردم که بیان خونمون
ولی وقتی شوهرمو دیدم تونگاه اول عاشقش شدمم جوری که دیگه اون پسره روفراموش کردم وازش متنفرشدم
وخداروهزارمرتبه شکرخیلی خوشبختم کنارشوهرم وخیلی عاشق همیم♥️