دوستم كه ايران زندگي نميكنن امروز زنگ زد و گفت خيلي احساس تنهايي ميكنم اينجا ..
صبور باشين تا از اولش بگم
دوستم و شوهرش از وقتي كه عروسي كردن رفتن خارج واسه زندگي
الانم يه دختر دو ساله دارن
اين قضيه مال آبانه كه تولد دوستم بود
اينا با يه زوج ديگه خيلي صميمي و نزديك بودن و دقيقا اونام يه دختر همسن و سال اينا داشتن
انقدر صميمي كه هر دو روز تلفني باهم حرف ميزدن
و هر آخر هفته خونه ي هم بودن و باهم مسافرت ميرفتن
يه جوري كه بقيه ي دوستاشون بهشون حسودي ميكردن
دوستم (ترانه) تعريف كرد
آبان بود و تولدم نزديك بود و شب دعوت بوديم خونه ي دوستمون (آرش و بهاره)
با شوهرم( احسان) سر اينكه بچه ظهر نخوابيد بحث كرده بوديم و اعصابامون خرد بود
خلاصه رفتيم رسيديم و از قضا ديديم بقيه ي دوستامونم اونجان و در واقع آرش و بهاره واسم تولد گرفته بودن و ميخواستن منو سورپرايز كنن..