این داستان برای هفت ، هشت سال پیشه زمانیه که من دانشجو بودم
یه روز پنجشنبه که شب میلاد بود مادرم و پدرم رفتن امامزاده صالح زیارت که بعد از نماز مغرب بیان دنبال من دانشگاه از اون طرف بریم بیرون (من کلاس داشتم ) آخر شب که اومدیم خونه مادرم به من گفت قبل از نماز مغرب یه خانمی تو حرم گفت خانومها هرکی میتونه یه جزء قرآن برداره برای ختم قرآن ، هدیه کنیم برای سلامتی آقا امام زمان ، منم جزء بيست و سه رو برداشتم برای تو ( من یه جزء رو با صوت بيست دقیقه ای میخونم) به مادرم گفتم فردا یعنی جمعه میخونم، جمعه گذشت و من یادم رفت بخونم. شنبه تقریبا ساعت پنج از دانشگاه برمیگشتم خونه که به مادرم زنگ زدم و گفتم نزدیک خونم چیزی نمیخواییم بخرم که مادرم گفت اگر میتونی برو کاهو و خیار سالادی بخر . رفتم میوه فروشی و خرید کردم وقتی اومدم خونه ، دستهامو شستم که متوجه شدم انگشترم دستم نیست از مادرم پرسیدم انگشترم رو ندیدی ؟ گفت نه گمش کردی ؟ تا کجا دستت بود ؟گفتم وقتی پول تاکسی دادم دستم بود ، سریع بیرون رفتم همه راه خونه تا سر خیابونمون و تا میوه فروشی رو گشتم نبود از فروشنده پرسیدم کسی اینجا انگشتر طلا پیدا نکرده گفت چیزی پیدا نکرده از چند نفر تو راه پرسیدم خیلی ناراحت بودم اومدم خونه برادرم تازه رسیده بود خونه منو که دید پرسید چی شده مامانم گفت انگشترش دستش بوده گم کرده برادرم ازم پرسید کجا؟ گفتم از تاکسی پیاده شدم پول دادم یادمه تو انگشتم بود. خیلی ناراحت بودم ، برادرم پرسید مگه حالا چند بود؟ (مثلا دلداریم میداد!!!) منم با ناراحتی و حرص گفتم من اونو دوست داشتم تو اگر یکی بچش گمشه ازش میپرسی مگه چقدر میارزید؟ برادرم رفت از خونه بیرون اول فکر کردم از حرفم ناراحت شده قهر کرده ولی برادرم رفت کافی نت یه متن نوشت یه انگشتر طلا با یاقوت کبود گمشده از یابنده تقاضا دارم به شماره ( تلفن خونه و موبایل خودش رو داد) تماس بگیرد .به داخل میوه فروشی و دیوار بیرونی چسباند و تو راه هم چندتا زد پدرم شب که اومد خونه و فهمید، گفت عیب نداره غصه نخور سفارش میدیم یکی دیگه مثل همون برات میسازن . مادرم میگفت امکان نداره پیدا بشه اون انگشتر ظریفه تا حالا یکی پاشو گذاشته روش خورد شده و از بین رفته. یک شنبه ام با غم گذشت.عصر دوشنبه بود که یاد اون جزء قرآن افتادم بعد نمازم اون جزء قرآن رو خوندم. فرداش سه شنبه نزدیک نه صبح داشتیم صبحونه میخوردیم ، مادرم که ناراحتی منو دید گفت کاش دوره امام زمان میشد میفهمیدیم این انگشتر دست کیه؟ ده دقیقه از حرف مادرم نگذشته بود که تلفن خونمون زنگ زد فقط صدای مادرم رو شنیدم که میگفت : بله انگشتر دختر منه ،اون خانم پرسید نشونی های انگشتر رو بدین مادرم گوشی رو داد به من، سلام کردم و گفتم پنج پره و یکی از نگینها دوباره جوش خورده که زیرش یه خال جوشه مشخصه یکم مکث کرد بعد گفت درسته و آدرس خونشون رو داد سه تا کوچه پایین تر از خونمون بود . منی که امکان نداشت زودتر از یه ربع آماده بیرون رفتن بشم و برام مهم بود که خطهای مقنه ام متقارن باشه یعنی بگم زیر سی ثانیه مانتو و مقنه ام(جلو دستم بودن ) رو پوشیدم رفتم بیرون ، تا پدرم ماشین رو از پارکینگ در آورد من سر خیابون بودم بهم گفت بیا بالا سوار شو یه آدرس دادن توی یه خونه ، داری میری؟ شاید دروغ باشه ؟ چرا این جوری میکنی؟ با پدرم رفتیم به همون آدرس زنگ زدیم یه خانوم جوون درو باز کرد انگشترم رو تو انگشتش دیدم ، گفت فکر نمیکردم به این زودی بیای ! مگه خونتون کجاست ؟! گفتنم چندتا کوچه بالاتر . انگشتر که تو انگشتش گیر کرده بود رو درآورد و گفت شنبه رفتم میوه فروشی لای برگهای کاهو رو زمین افتاده بود انگشترت . گفت شوهرم دو روز پیش رفته بود میوه بخره اومد خونه گفت صاحبش داره دنبالش میگرده منم تو این چند روز اینو دستم میکردم و بیرون میرفتم که صاحبش دستم ببینه و بشناسه انگشرم رو بهم داد و گفت خیلی قشنگه مراقب باش گمش نکنی تشکر کردم و اومدم خونه به مادرم گفتم . مادرم پرسید در عوضش چی خواست برای مژدگانی گفتم هیچی نگفت فقط گفت مراقب باش گمش نکنی.نزدیک غروب با پدر و مادرم یه جعبه شیرینی گرفتیم برای تشکر رفتیم در خونشون ، درو که باز کرد خونشون شلوغ بود گفت پدر و مادر و برادرم و خانومش مهمونمون هستن مادرش اومد جلو در سلام و حال احوال کردیم مادرم به اون خانوم جوون گفت این انگشتر شاید ارزش زیادی نداشته باشه ولی دختر من توی این دو سه روزه خیلی غصه خورد امروز دل دختر منو شاد کردی خدا دلت رو شاد کنه مادر اون خانوم گفت نه ماشالله انگشتر قشنگ و براقیه باید خیلی گرون باشه و به من گفت بیشتر مراقب باش گمش نکنی. وقتی اومدیم خونه مادرم دوباره پرسید وقتی اول دیدیش انگشتر تو انگشتش بود گفتم آره اصلا گیر کرده بود تو انگشتش بزور درآورد مامانم گفت مادرشم قیمت انگشتر رو میدونست اینا نمیخواستن انگشتر رو بدن یه چیزی شده تو خونشون یه اتفاقی افتاده که پشیمون شدنو برگردونن گفتم چی ؟ مادرم گفت خدا میدونه به هرحال حاجت تو بوده خدارو شکر کن
تا اینکه سوم شعبان شد مادر من هر سال نذر داره شیرینی میبره مسجد رفته بودیم مسجد محل منو مادرم داشتیم بین نمازگزارها شیرینی پخش می کردیم که یکی بین نمازگزارها دست مادرم رو گرفت و سلام کرد از مادرم پرسید منو نشناختی ؟ مادرم گفت نه شما ؟ گفت من همونم که انگشتر دختر شما رو پیدا کردم. شما به من گفتین ممنون که دل دختر منو شاد کردی خدا دلت رو شاد کنه، الآن دل من شاده ، من دوازده سال بود که از خدا بچه میخواستم الآن حاملم ، مادرمم گفت خدا رو شکر .