کتاب شعر فریدون مشیری از دوستم و بعد از خوندن اون کتاب مشیری شد یکی از شاعرای مورد علاقم
سرمن یه سمساری قدیمی وشلوغ پلوغه که توش همیشه جنگه.بین امیدوناامیدی.بین خنده و گریه.بین رسیدن و نرسیدن.بین ولش کن و تو می تونی.توی سرمن همیشه هزارتا زن کولی دارن کل میکشن همیشه دونفردارن سر قیمت ی قاب عکس قدیمی چونه میزنن،همیشه یه بااحتیاط برانید داره قدم میزنه.دلم یه موزه ی قدیمیه.ی موزه ای که فقط یه نفررو برای دیدن داره.توی دل من نگاه توریخته رو درودیوار.توی دل من هواپره ازکشش افقی لبای تو.پر از بزن بریما.توی دل من همیشه هزارتا نظامی دارن یک صدا میخونن پایان شب سیه سپید است ...شاید برای همینه که من هیچوقت دختر عاقلی نبودم!به هر حال صبح میشه این شب
خیلی کادوهای گرونی تا حالا هدیه گرفتم ولی بهترین هدیه که واقعا خوشحال شدم باز کردن یه صندق امانتا جداگونه تو بانک برا خودمون بود. ما صندوق اماناتمون با پدرشوهرم اینا مشترک بود. و منم حق دسترسی بهش نداشتم. فکر کن تو اون صندق فقط طلاهای من بود ولی من نمیتونستم برم سراغشون و یا پدرشوهرم باید میرفت یا مادرشوهرم یا خود شوهرم. از این موضوع خیلی ناراحت بودم. تا یه مدت پیش شوهرم اومد بهم کارت صندق امانات خودم رو بهم داد. فقط من و شوهرم بهش دسترسی داریم. دیگه لازم نیست منت کسی رو بکشم برا اینکه برن سراغ طلاهام. دیگه هم مادرشوهرم نمیتونه امار چیزام رو داشته باشه