2777
2789

من یه دختر ۱۸ ساله ی شیطون بودم که داشتم برای کنکور اماده میشدم...شهریور ماه بود که به واسطه گری یکی از دوستام با محسن اشنا شدم اوایل اشنایی مون محسن مهندش ناظر یه پروژه بزرگ تو شهر دور بود(حدودا ۱۰۰۰ کیلومتر از شهر ما فاصله داشت)

به مروز خیلی به هم وابسته شدیم اعتراف میکنم که اولش به خاطر شغل دهن پر کن و قیافه خوبش جذبش شدم ولی

بعدا واقعا عاشقش شدم

دو سه ماه از دوستیمون میگذشت که گفت اینجا چند ماهه بهم حقوق نمیدن و میخوام برگردم

خلاصه که بیکار شد و اومد پیشم

بلافاصله ازم خواست که رابطه مون جدی باشه و به ازدواج باهاش فکر کنم

بهم گفت که پدرش ورشکسته و معتاد شده و هیچ کمکی از جانب اونها بهم نمیرسه

گفت هیچ پس اندازی هم ندارم ولی به محض اینکه یه کار خوب دیگه پیدا کنم میام خواستگاریت

پرسیدم پس این سه سالی که با حقوق بالا کار میکردی با پول هات چیکار کردی؟گفت ماهی ۵۰۰ واسه خانواده ام میفرستادم که ده سال پیش این پول کم پولی نبوده

و ماهی ۲۰۰ هم برای خواهرم که خرج های دانشگاهم رو داده بود یه تعاونی باز کردم که بتونم براش یه ۲۰۶ البالویی بخرم

تو دلم ذوق کردم از اینکه با یه هم چین ادم خانواده دوستی طرفم و همه شرایطش رو قبول کردم

تو دوران دوستی مون خیلی دستش خالی بود حتی برای پرداخت قبض موبایلش هم مونده بود من گاهی از پول تو جیبی هام بهش کمک میکردم البته من خودم متوجه میشدم و اون همیشه سعی میکرد یه کاری کنه که من متوجه این قضیه نشم

نزدیکای عید بود که محسن یه کار پروژه ای چند ماهه گرفت و سه تومن تونست پس انداز کنه

ازش خواستم بیاد خواستگاریم...اون استرس داشت و میگفت تو خوشگلی وضع مالیتون خوبه ولی من بیام بگم چی؟نه پول دارم نه کار نه خانواده ای که بتونن حمایتم کنن و بعد خودش به خودش دلداری میداد میگفت بجاش ادم خوبی هستم و خلاصه کلی رویا پردازی میکردیم و خوش بودیم

 خانواده اش بعد تعطیلات عید تماس گرفتن خونمون و پدرم حدود یه ماه همه جا رقت تحقیق و برخلاف تصور ما نه تنها مخالفتی نکرد بلکه خیلی راضی و خوشحال به نظر میرسید و بهشون اجازه داد که بیان خواستگاری

تو همون دوران واسه خواهرشوهرم که ۳۲ سالش بود هم خواستگار اومد و محسن خیلی خوشحال بود و میگفت تو قدمت خیر بود و خواهرم هم داره ازدواج میکنه

مراسمات با سرعت پیش رفت

و قرار بله برون گذاشته شد و ما رفتیم واسه خرید با همون

سه تومن پول

محسن گفت هرجوری که دوست داری خرجش کن من هم چون دوست داشتم ابروی شوهرم رو حفظ کنم قید لباس رو کلا زدم

یه حلقه خریدم ۵۰۰ تومن

واسه نشون یه گردنبند گرفتم ۷۰۰ تومن

و واسه زیر لفظی هم محسن خودش یه سکه گرفت ۴۰۰ تومن

مادر محسن زنگ زد و گفت چادر عقد و قران و قیچی و قند  و عسل و پارچه واسه قند سابیدن یادت نره

خلاصه یه مقدار پول هم واسه این چیزا خرج شد و بقیه اش رو هم واسه هزینه محضر و ارایشگاه کنار گذاشتیم و

در واقع پولی برای خرید دیگه ای باقی نموند

وقتی رسیدیم خونه محسن گفت مامانم برات یه پارچه کنار گذاشته که بدوزی واسه روز عقد


منم گفتم من هروقت لباس دادم به خیاط خراب کرده..‌اشکال نداره اگه نتونستی لباس بخری من خودم یه لباس تو کمدم دارم همون رو میپوشم


بالاخره شب بله برون رسید

قبل اینکه مهمونا برسن پدرم ازم پرسید واسه مهریه چندتا سکه بگیم من گفتم من و محسن قبلا صحبت کردیم و محسن گفته هزار تا

(محسن به شوخی این رو گفته بود)

مهمونا که اومدن گفتن ما قرار عقد رو گذاشتیم واسه دو هفته بعد

چون میخوایم اول دخترمون که بزرگتره عقد کنه

پدرم که شنید قراره مراسم تو محضر باشه ناراحت شد ولی به روی خودش نیورد اون موقع اخه خیلی محضر عقد کردن عادی نبود

بعد پدرم پرسید واسه خرید لباس کی باید برن؟چون من دارم میرم چند روز مسافرت کاری میخوام پول بذارم که واسه داماد خرید کنن

مادر شوهرم گفت ما میخواستیم براش پارجه بیاریم که گفت نمیخوام دیگه خریدی نداریم

خیلی از این حرفش ناراحت شدم

بحث مهریه که وسط کشیده شد پدرم گفت ما ۶۰۰ تا سکه مد نظرمونه

که یه دفعه مادر شوهرم انگار بهش فحش داده باشن پاشد گفت نه من دخترم ۳۰۰ تا سکه قراره مهرش کنن بیشتر نمیدیم

منم با خودم فکر کردم گفتم اینا که تو هیچی دخالت

نداشتن

حتی یه دست لباس هم برام نخریدن حالا چرا باید با این لحن و عصبانیت با تعداد سکه مخالفت کنه

پاشدم به حالت قهر رفتم تو اشپزخونه

مامانم به محسن گفت خودت برو تو اشپزخونه باهم کنار بیاین که مادر شوهرم گفت نه نرو

خاله محسن گفت به ما چه بذار خودشون حل کنن ما چیکار داریم که محسن اومد و گفت به کسی هیچ ربطی نداره بیا بگو دو هزار تا کسی حق مخالفت نداره

رفت و گفت هرچی نیلو گفت من حرفی ندارم

من هم اومدم و گفتم همون ۶۰۰ تایی که بابام گفت

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

یک هفته بعد بله برون ما عقد خواهرشوهرم بود

شوهرش اهل یه شهر دیگه بود

من هم رفتم عقدشون...بعد اینکه خطبه عقد خونده شد مادرشوهرم گفت همه مهمونا تشریف بیارین خونه)محضر عقد کرده بودن)

خلاصه همه با هم رفتیم خونشون دیدم میوه و شیرینی خریدن باند اماده کردن و خونه رو تزیین کردن

تو شهر ما رسمه که خرید میوه و شیرینی عقد با پسره

ولی اونا رفتن واسه دخترشون خرید کردن در صورتی که وظیفشون نبوده ولی برای پسرشون کاری نکردن

به روی خودم نیوردم

ما که عقد کردیم انگار همه ذوق و شوق خانواده خودم هم تموم شد

پدرم با محسن خیلی سرسنگین بود

اصلا باهاش حرف نمیزد مگر در مواقع لزوم

مادر شوهرم هم خیلی باهام سرسنگین بود انگار از قضیه

مهریه ناراحت بود

خلاصه چند روز بعد عقدمون مادرشوهرم گفت من دارم میرم کربلا محسن گفت دست مامانم خالیه باید بهش پول بدم و پنجاه تومن پول داشتیم که همه اش رو داد به مامانش واسه خرجی راه

برادرشوهر و خواهرشوهرم هم همینقد بهش دادن البته

وقتی مادرشوهرم برگشت چمدونش رو باز کرد و شروع کرد سوغاتی هارو نشون دادن

جاری ام حامله بود اون موقع

براش دو دست لباس بارداری گرفت و یه جفت دمپایی و واسه بچه اش یه عالمه لباس

واسه خوهرشوهرم دوتا جفت دمپایی و یه چادر

بعد یه دمپایی پلاستیکی داد به من،منم گفتم مرسی خیلی قشنگه اونم گفت ۱۵۰۰ تومن خریدمش

محسن خیلی از این حرف مادرش ناراحت شد

وقتی رفتیم تو اتاق واسه خواب بهم گفت نیلو بخدا شرمندتم

گفتم اشکالی نداره عزیزم من خودم به مادرت سفارش کرده بودم که چیزی برام نگیره

نمیخواستم فک کنه دارم بین اون و مادرش فاصله میندازم

هفته بعد که رفتیم اونجا مادر شوهرم یه پارچه چادری داد بهم

منم گرفتم و تشکر کردم

که بعدا فهمیدم زن عموی محسن به مادرشوهرم گفته کارت درست نبوده واسه تازه عروس چیزی نخریدی و اونم یه چادری داد بهم

جالبه که واسه برادر زاده و خواهر زاده هاش هم خرید کرده

بود ولی واسه من نه

بعد یه مدت بهم گفت چون به تو یه پارچه چادری دادم ولی به جاری ات ندادم عذاب وجدان گرفتم یه تیکه از پارچه چادر تورو دادم کسی که داره میره کربلا عین اون رو بخره براش بیاره

کاش اون لحظه به عقلم میرسید میگفتم چطور واسه اون اینهمه خرید کردی ولی واسه من نکردی عذاب وجدان نگرفتی؟؟؟

من هروقت میرفتم خونشون بادمجون داشتن ولی واسه دامادشون که اونم مثل من تازه وارد بود همیشه سفره های مجلل میچید

(محسن همچنان کار ثابتی نداشت و با پروژه های دوره ای اموراتمون میگذشت)

وام ازدواج مون رو که گرفتیم محسن گفت میخوام جشن عقد بگیریم روز تولدت

منم گفتم باشه

به مادرش که گفت مادرش گفت ما الان امادگی نداریم اونم گفت من ازتون چیزی نمیخوام

گفت اخه یکی از محلی هامون جوون بود فوت کرده زشته جشن بگیرین

اونم کفت به ما چه اون که خیلی نسبتش با ما دوره

و من جشن میگیرم هرکی خواست بیاد هرکی نخواست نیاد.

فرداش خواهرشوهرم که تا قبل اون رابطمون با هم خیلی خوب بود بهم زنگ زد و گفت یعنی چی میگی ما میخوایم جشن بگیریم فلانی مرده و زشته

من گفتم من حرفی ندارم محسن دوست داره

اونم کفت من میدونم تو زیر پائه محسن نشستی

من احمق هم هی میگفتم نه به خدا اینجوری نیست

بعد زنگ زدم به محسن و قضیه رو تعریف کردم اونم از خواهرش شاکی شد و زنگ زد بهش دعوا

بعد خواهر شوهرم زنگ زد ازم معذرت خواهی کرد و گفت بخدا مامان هی زیر پام نشست مجبورم کرد که زنگ بزنم

توروخدا با محسن هم حرف بزن

منم با محسن حرف زدم و خواستم از خواهرش ناراحت نباشه

و خلاصه جشنمون هم کنسل شد

تو همه این مدتی که محسن بیکار بود و من از پول تو جیبیهایی که پدرم واسه دانشگاه بهم میداد میریختم تو جیب محسن که بی پول نباشه و اونا نه تنها کمکی بهمون نمیکردن تیکه مینداختن بهم که مثلا مانتو کهنه رو چرا میپوشی و بابات چرا دوتا ماشین داره یکیش رو نمیده به محسن و...

دو سال از عقدمون میگذشت که خواهر شوهرم اینا برنامه عروسی میریختن

پدر شوهرم یه طلب سی میلیونی از برادرش داشت که اون رو گرفت تا واسه دخترش جهیزیه بخره

پیش خودم گفتم حتما چون یه بخشی از وسایل خواهرشوهرم قبلا خریده شده و کل سی میلیون واسه خرید بقیه جهیزیه زیاده حتما یه مقدار هم واسه عروسی ما کنار میذارن ولی نه تنها اینکارو نکردن بلکه علاوه بر اون پول یه سری چیزای دیگه هم قسطی خریدن

خلاصه گذشت و خواهرشوهرم بهم پی ام داد که ما تاریخ عروسیمون شد ۲۰ خرداد گفتم ا من اون تاریخ امتحان دانشگاهمه

گفت یعنی چی باید بیای گفتم خب نمیتونم

گفت هنوز که برنامه امحتان هارو ندادن

گفتم دقیق برنامه ندادن ولی میدونم امتحانا از اول خرداد تا ۲۸ ام

با محسن که حرف میزدم گفتم خواهرت زنگ زد گفت تاریخ تعیین کردن

گفت نه هنوز قطعی نشده

گفتم خب میتونست به خاطر من بگه میندازمش اخر خرداد

محسن گفت نه تو اشتباه میکنی خواهرم نگفت تلریخ تعیین شده و داشت نظرت رو میپرسید

منم گفتم smsهاش

تو گوشیم هست اونوقت تو میگی من دروغ میگم و دعوامون شد

یه دفعه ای دیدم مادرش زنگ زد بهم و هرچی از دهنش در اومد بهم گفت که تو اکه تو دانشگاه کس دیگه ای رو پیدا کردی چرا اعصاب پسر من رو خرد میکنی و از این حرفا

من حدود یک ماه نرفتم خونشون

بعد یک ماه خواهر شوهرم پی ام داد که پاشو بیا اینور البته از همون اول هم کدورتی بین من و خواهرشوهرم پیش نیومد دعوای زن و شوهری بود که مادرشوهرم هم خودش رو قاطی کرد

من به احترام حرف خواهرشوهرم رفتم اونجا

مادرشوهرم تا منو دید روش رو برگردوند و من رفتم بوسیدمش

چرا انقد احمق بودم نمیدونم اون بهم بد گفته بود ولی من عذر خواهی کردم

تاریخ عروسی به اخر خرداد تغییر کرد و من تونستم برم عروسی

کم کم شوهرم کار پیدا کرد و اوضاعمون داشت بهتر میشد

ماشین خریدیم

به پدرم پیشنهاد دادم بهم جهیزیه نده بجاش پولش رو بده تا ما بتونیم خونه بخریم

پدرم هم قبول کرد و خونه دار شدیم

البته یه سری وسایل ضروری رو هم برام خرید و ما رفتیم دنبال رزرو تالار

از مادرشوهرم خواستیم که تعداد مهمون هاش رو بده

که دیدم میگه من هزار نفر دعوتی دارم

داشتم شاخ در میوردم اخه چطور میتونه همه خرج هارو بندازه رو شونه پسرش و تازه هزار نفر هم مهمون دعوت کنه

انقد که محسن ازش خواهش کرد تعداد مهمونا شد ۷۰۰ نفر

محسن باید سه تا کالای بزرگ رو میخرید تلویزیون و   یخچال رو خرید ولی با توجه به خرجای بالای عروسی نمیتونستیم یخچال بخریم

از مادر شوهرم خواستم حالا که دوتا یخچال داره یکیش رو موقتا به ما قرض بده اونم قبول کرد

دم عروسی دیدم مادرشوهرم طلا نخریده برام

پیش خودم گفتم مادرم واسه محسن طلا خریده

اون طلا بزنه و مادرشوهرم نزنه خیلی کنف میشه

خودمون هم پولی نداشتیم که بخوایم طلاهم بخریم

از یکی از دوستام یه سرویس قرض گرفتم دادم مادرشوهرم تو عروسی قمپز در کنه

دو ماه از عروسی نگذشت که دیدم مادرشوهرم میگه اون یکی یخچالم سوخته و من یخچالم رو لازم دارم


باورم نمیشد

بیشتر از حقوق ماهیانه امون قسط ماهیانه داشتیم

این رو دیگه کجای دلم میذاشتم

خلاصه بازم قرض کردیم و یخچال خریدیم

خداروشکر از پس قرض ها هم براومدیم ولی باورم نمیشد چطور تونستن یه یخچال قراضه رو ازمون پس بخوان ولی واسه اون یکی پسرشون خرید کنن گونی گونی میوه و تره بار بفرستن خونشون

اوضاع مالی مون روز به روز بهتر میشد ولی با محسن شرط کردم که هرکس تو نداریمون دستمون رو گرفت تو هم میتونی بهش کمک کنی

گذشت و گذشت تا من باردار شدم و پسرم به دنیا اومد

الان میبینم بین پسر من و بقیه نوه هاشون هم تفاوت قائل میشن

این دیگه واقعا برام غیر قابل تحمل بود

هیچ وقت پیش شوهرم از خانواده اش بد نمیگفتم ولی دیگه صبرم لبریز شد

دیشب مادرشوهرم بهم زنگ زد و گفت بیاین اینجا منم گفتم باشه

و یه خورده زودتر رفتیم

دیدیم مرغ گرفتن دارن ریز میکنن که فردا خوهرشوهرم و برادر شوهرم اینا برن بیرون

انتظار نداشتن ما زود بیایم و ببینیمشون خودشون شرمنده شدن ولی بازم یه تعارف نکردن که شما هم بیاین

 مادرشوهرمم بعد افطار رفت مسجد و ما تا بیایم دیگه ندیدیمش

شوهرم خیلی رفت تو خودش

صبح بهم زنگ زد و گفت نیلوفر خیلی دلم گرفته هیچ کس رو ندارم بجز تو

منم دلداریش دادم و دارم فک میکنم دیگه وقتشه یه جوری باهاشون برخورد کنیم که متوجه بشن یا اصلا قطع رابطه کنیم

نظر شما چیه؟

لایکم کنید

پدر و مادر ایرانی چه چیزی از فرزندان خود می خواهند؟؟یک برده ی روحی و بی نیاز از تمایلات جنسی، با هوش درسی و اجتماعی بالا و توقعات کم، ایده آل از لحاظ ظاهری، متواضع و تو سری خور در خانواده با اعتماد به نفس بالا در اجتماع...اینجوریه که جامعه تبدیل میشه به جوونای افسرده،سرخورده،عقده ای، گریزان از خونه و خونواده به دنبال جایی امن صرفا جهت داشتن آرامش..

خواهر من این حجم از....

آخه تا کی صبوری کنم چیزی نگم؟

رفتی قرض کردی که مادر شوهر باهاش قمپز در کنه؟

وااااااای خدای من 

مگه تو بزرگتر نداری؟مادرت مگه راهنماییت نمیکنه؟همه این کارارو تنهایی انجام دادی یا کسی هم کمک دستت بوده؟

فقطخداشوهرت وپسرت وخانواده توبرات نگه داره عزیزم

من همون کاربریم که امضام این بود:پیرو امضا یکی ازنی نی سایتی هاکه گفته بودمنوشوهرم باهم قرارگذاشتیم که هروقت یه جایی بودیم که نتونستیم بهم بگیم دوستت دارم بگیم چه قدرهواگرمه...منم باشوهرم چنین قراری روگذاشتیم امااین قراروزمستون گذاشتیم...یه شب وقتی بامادرشوهرم اینارفتیم پارک داشت بارونم میومدهمسرم دستموگرفت وگفت چه قدرهواگرمه مگه نه؟تااومدبگم اره منم گرممه مادرشوهرم به شوهرم گف خرخودتی میخوای بوسش کنی بوسش کن...ازاون موقع هنوزم مشکوکم که مادرشوهرم نی نی سایتیه....مادرشوهرسلام✌😕😕
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز