هفته بعد که رفتیم اونجا مادر شوهرم یه پارچه چادری داد بهم
منم گرفتم و تشکر کردم
که بعدا فهمیدم زن عموی محسن به مادرشوهرم گفته کارت درست نبوده واسه تازه عروس چیزی نخریدی و اونم یه چادری داد بهم
جالبه که واسه برادر زاده و خواهر زاده هاش هم خرید کرده
بود ولی واسه من نه
بعد یه مدت بهم گفت چون به تو یه پارچه چادری دادم ولی به جاری ات ندادم عذاب وجدان گرفتم یه تیکه از پارچه چادر تورو دادم کسی که داره میره کربلا عین اون رو بخره براش بیاره
کاش اون لحظه به عقلم میرسید میگفتم چطور واسه اون اینهمه خرید کردی ولی واسه من نکردی عذاب وجدان نگرفتی؟؟؟
من هروقت میرفتم خونشون بادمجون داشتن ولی واسه دامادشون که اونم مثل من تازه وارد بود همیشه سفره های مجلل میچید
(محسن همچنان کار ثابتی نداشت و با پروژه های دوره ای اموراتمون میگذشت)
وام ازدواج مون رو که گرفتیم محسن گفت میخوام جشن عقد بگیریم روز تولدت
منم گفتم باشه
به مادرش که گفت مادرش گفت ما الان امادگی نداریم اونم گفت من ازتون چیزی نمیخوام
گفت اخه یکی از محلی هامون جوون بود فوت کرده زشته جشن بگیرین
اونم کفت به ما چه اون که خیلی نسبتش با ما دوره
و من جشن میگیرم هرکی خواست بیاد هرکی نخواست نیاد.
فرداش خواهرشوهرم که تا قبل اون رابطمون با هم خیلی خوب بود بهم زنگ زد و گفت یعنی چی میگی ما میخوایم جشن بگیریم فلانی مرده و زشته
من گفتم من حرفی ندارم محسن دوست داره
اونم کفت من میدونم تو زیر پائه محسن نشستی
من احمق هم هی میگفتم نه به خدا اینجوری نیست
بعد زنگ زدم به محسن و قضیه رو تعریف کردم اونم از خواهرش شاکی شد و زنگ زد بهش دعوا
بعد خواهر شوهرم زنگ زد ازم معذرت خواهی کرد و گفت بخدا مامان هی زیر پام نشست مجبورم کرد که زنگ بزنم
توروخدا با محسن هم حرف بزن
منم با محسن حرف زدم و خواستم از خواهرش ناراحت نباشه
و خلاصه جشنمون هم کنسل شد