بچه ها بهم خوش نمیگذره با دست خالی آمدیم چادر خریدیم پیک نیک و همه مواد غذایی آوردیم که اینجا چیزی نخریم خونه نگیریم اما اصلا خوش نمیگذره همش یا دارم به خودم فوش میدم یا عصبی ام ناراحتم از اینکه شوهرمو مجبور کردم بیایم وقتی اینجوری شرایط بده
دوشنبه شب راه افتادیم آمدیم مشهد تو راه سبزوار چادر زدیم اصلا نخوابیدم همش آفتاب بود
گرمای وحشتناک بود جوری که خاک شیر رو گذاشته بودم تو ماشین رفتم بردارم دیدم ظرفش ذوب شده بخدا اغراق نمیکنم
از بی خوابی ناهار نخوردیم سردرد شدید کردم دیروز همش3ساعت خوابیدم
چیکار کنم کسی بوده اینجوری مسافرت کرده باشه
من اولین بارم بود
خودم و شوهرم دوتایی امدیم