راستی یادم رفت اینو بگم که اون شب که حمید با پدرش اومده بودن خونمون واسه اینکه چند تا تیکه از جهیزیه رو به دوش پدرم بندازن و حمید با پدرم بحثشون شد پدرم بهش گفت تو خرید جهیزیه دختر بزرگم انقدر زحمت کشید یه بار ازش تشکر کردی یه بار گفتی خسته نباشید من دارم زحمتتاتونو میبینم که حمید گفت شما هر کاری میکنید واسه آبرو خودتون و دخترتونه که چیزی کم و کسر نباشه بعدا حرف پشت سرتون در بیاد
پدرم گفت مثلا چه حرفی میخاد دربیاد اصلا کی میخاد حرف بزنه هر چی جهیزیه میخرم واسه ارزشی هست که واسه دخترم قائلم وگرنه به خاطر شما و خانوادت باشه حتی کوچکترین چیزی هم نمیخریدم
پدرم بعد از اون شب به من گفت اینا خیلی پر رو تشریف دارن میخام از قصد یه چیزی جا بندازم تو جهیزیه تا ببینم چه کار مثلا میخان بکنن و پنکه واسه جهیزبه ام نخرید
کم کم به جز اون مورد جهیزیه تکمیل شد ؛
روزی که میخواستیم جهیزیه رو بچنیم از خانواده اونا هم دعوت کردیم تا اونا هم باشن ( البته متوجه کمبود پنکه نشدن )
مادرش تا وارد شد چشاش گرد شده بود تا حالا واحدمو ندیده بود و زرق و برقش بدجور احوالشو بهم ریخته بود
هی با چشاش اینور اون ورو نگاه میکرد باورش شاید نمیشد پسر بی نزاکتش بخاد تو همچین خونه ای و با همچین وسایلی زندگی کنه
اما با این حال دهنشو بسته بود نه مبارک باشه ای نه دستتون درد نکنه ای سکوت مطلق بود انگار روزه سکوت گرفته بود رفت و نشست رو یکی از مبلا و با چشمش همه چیو ورانداز میکرد
منو خواهرام هم داشتیم وسایلو باز میکردیمو میچیدیم یهو مادرشوهرم پا شد رفت تو آشپزخونه یه نگاهی اینور و اون ور دقیق انداخت و بعد رفت سر یخچال
هم در یخچالو باز کرد هم فریزر ( یخچالم ساید بود ) بعد که توشو دقیق دید گفت آب توش نیست تشنمه
گفتم بطری آب معدنی روی اوپن هست که ؛ یخچالو هنوز راه ننداختیم
ما همین طور مشغول کار بودیم که این بار باباش آمد آشپزخونه و نگاه دقیقی به وسایل و بسته هایی که هنوز باز نشده بودن انداخت و بعد رفت سر کابینت ها
چندتاییشو باز کرد و توشو خوب ورانداز کرد و بعد گفت توش هنوز گرد و خاک داره یه دستمال بدین من تمیز کنم
گفتم بابا شما چرا زحمت میکشی خودمون تمیز میکنیم گفت نه شما قدتون نمیده
به اجبار دستمالو بهش دادم و شروع کرد به تمیز کردن داخل کابینت ها که یهو مادر شوهرم خطاب به پدرشوهرم گفت حسن آقا شما کمر درد نداشتی چرا مراعات نمیکنی
من گفتم من که گفتم خودمون تمیز میکنیم که پدرشوهرم گفت نه خودم حواسم هست
باز یکی دو دقیقه مادرشوهرم تحمل کرد و باز گفت شب نیای خونه بگی کمرمو چرب کن و بمال حالا حرف منو گوش نده
نمیدونم اصلا تمیز کردن داخل کابینت ها چه ربطی به کمر درد داشت هر چی که بود تو اون لحظه مادر شوهرم خون خونشو داشت میخورد و از عصبانیت که چرا شوهرش داره یه قدم کوچیک واسه ما بر میداره داشت منفجر میشد
یهو بلند شد و اومد کنار اوپن ایستادو گفت با تو نیستم انگار ؛ پدر شوهرم گفت باشه گفتم مراقب خودم هستم تو نگران نباش
چند دقیقه بعد همون طور که کنار اوپن ایستاده بود ناگهان چشاشو بست و خودشو کج کرد و شروع کرد به آخ آخ کردن و همون طور کج کج چند قدمی رفت و خودشو پرت کرد روی کاناپه
پدر شوهرم سریع دستمالو انداخت و پرید تو هال و گفت چی شده
ما همه واقعا ترسیده بودیم با نگرانی رفتم جلو
و صداش کردم و گفتم چی شده حالت خوبه تکون نمیخورد چشاش بسته بود و حرف نمیزد( مثلا غش کرده بود )
پدر شوهرم سریع بطری آب و از روی اوپن آورد و دو تا مشت آب به صورتش پاچید یهو چشاشو باز کرد و تند تند نفس نفس زد و گفت حسن منو ببر خونه
پدر شوهرم هم که نگرانی ما رو دیده بود رو به ما گفت چیزی نیست فشارش افتاده بود انگار ؛ الان میبرمش خونه استراحت کنه خوب میشه
و بعد هم رفتند
بعد از رفتنشون ما فقط خیره و بهت زده بهم نگاه میکردیم که رویا ( خواهر کوچیکم ) گفت عجب مادر شوهری داری یه پا بازیگره تئاتره نقششو عالی اجرا کرد هم حسش خوب بود هم میمیک صورتش قشنگ هممون باور کردیم که غش کرده
با حرفای رویا یهو منفجر شدیم هممون از خنده ؛ ولی حتی شوخی و خنده هم نمی تونست ناراحتیمو از کارشون پنهون کنه
واقعا کار مادر شوهرم خیلی زشت بود نه تشکری کرد و نه مبارک باشه ای گفت وقتی هم دید شوهرش داره واسه ما یه کار کوچیک انجام میده با یه نقشه برش داشت و بردش